🎸گیتارش به کوک نیاز داشت، کمی با آکوردهایش تمرین کرد که از کوک شدنش اطمینان حاصل کند. وقتی که مطمئن شد شروع کرد به نواختن.
هنوز اواسط بود که مردم شروع کردند به پول ریختن.
به پولها نگاه کرد، چشمش افتاد به یک صد تومانی قدیمی نارنجی رنگی که میان هزارتومانی و دوهزار تومانی خودنمائی عجیبی میکرد.
وسط قطعه بود که نتوانست آنچه را که دیده، با دست نیز لمس کند.
قطعه که تمام شد 100 تومانی را برداشت. مچاله نبود، اما معلوم بود سفر درازی را تاکنون طی کرده تا به دستان او رسیده.
با خود گفت: آخه کی دیگه الان از این 100 تومنیها را داره؟
برای یادگاری آنرا برداشت و در جیبش گذاشت. چون نمیتوانست حتی با آن نانی هم بخرد.
هفتهی بعد و همان پارک. 100 تومانی هنوز در جیبش بود، اما فرامشش کرده بود.
این بار هم وسط قطعه آستوریاس بود که 100 تومانی دیگری، توجهاش را جلب کرد.
این بار رد کسی که آنرا انداخته بود، گرفت. حدس زد که باید همان مرد میانسالی باشد که در حال گذر است. لباس و اندامش به خاطرش ماند. او حتی برای شنیدن قطعه هم مکث نکرد.
هفتهها پشت هم قطار شدند و مرد میانسال و گیتاریست، در همان زمان همیشگی و در همان مکان همیشگی، با نشان 100 تومانی همدیگر را ملاقات کردند.
این صد تومانیها نه ارزش مادی داشتند و نه حتی قدمتی زیاد. تنها هیجانی بودند که گیتاریست را ترغیب میکردند، هر هفته دیداری با مرد میانسال تازه کند.
100 تومانیها به 30 تا رسیده بود.
چرا پایانی بر این صد تومانی قابل تصور نبود؟
او همه آنها را جمع کرده بود. دیگر هوس جمع کردن او را به قرارش نمیرساند.
فهمیدن راز این صد تومانیها بود که برایش شیرینتر شده بود.
قطعهی”no face no name no number” انتخاب کرد تا اگر مرد میانسال سر رسید و صد تومانی را انداخت، بتواند زود تمامش کرده و به او برسد.
دلش نمیخواست بدون فهمیدن راز 100 تومانی ها، روزش را تمام کند!
با خود فکر میکرد شاید او کلکسیوندار است، شاید هم از بانک در گذشته این صد تومانی را خریده؟ اما هرکه هست که اینگونه آنها را نگه داشته، پس نباید؛ براحتی حاضر باشد، همه را تقدیم گیتاریستی خیابانی کند.
سرش پایین بود و قطعه را شروع کرد. اما برق صد تومانی که از میان نور خورشید به سمت مقوا در حال فرود بود حواسش را از قطعه پرت کرد.
قطعه را رها کرد، گیتار را زمین نهاد و به دنبال مرد میانسال دوید.
دستش را که پشتش گذاشت، فهمید چندان میانسال هم نیست. در واقع او اواسط دوران پیری بود.
چشمانش بویی از آشنایی داشت و دستان لرزانش نشان از حرفهایی ناگفته.
او پدرش بود.
پدری که سالها پیش به دلیل چک برگشتی خانه را ترک کرده بود. آنروزها این 100 تومانیها هفتگی فرزندش بود که کنار گذاشته بود تا روزی به همان نشانی به دست فرزندش برساند.
هفتهها پنهانی بزرگ شدن و قد کشیدنش را دیده بود اما روی بازگشت به خانه، پس از غیب شدنی که باعث شد خانواده به دشواری بیفتد را نداشت.
او نزدیکی دورافتاده بود که سالها پشت پرده، پسرش را تماشا میکرد.
💴
هفتگیهای 100 تومانی، نخِ تسبیحِ پدری خجالتزده با پسرش بود.
داستانک قهوه مخصوص را شاید دوست داشته باشید
4 دیدگاه دربارهٔ «100 تومانی داستانک 12»
سلام و شب بخیر 🍀 ( الان که دارم این کامنت رو مینویسم شبه)
راستش من درب وبسایت شما رو کوفتم به امید خواندن چند خط درباره گیمیفیکیشن. به بخش بازی، شادی و زندگی هم سر زدم اما چیزی نصیبم نشد. گویا هنوز راهاندازی نشده. پس خواهرم اول حجابت و بعد تا وقتی دستهبندی سایت دارای محتوا نشده، اون رو پابلیش نکنید ( توصیهای از یک سئوکار).
برای اینکه کم نیاورم، گشتم و گشتم تا چشمام به «داستانک» افتاد. از آنجایی که یک گیمرهمیشه راهی برای سرگرمی پیدا میکند، مشغول مشاده عناوین داستانکهای شما شدم. تا آنجایی که این بار چشمام به عبارت «گیتارش به کوک نیاز داشت» افتاد. خاطره خوبی از سازهای زهی ندارم. خودم هم گاهی از سر دلگرفتی هارمونیکا مینوازم. ولی «موسیقی» سوژه خوبی بود برای اولین اتصال من به نوشتههای شما.
از طرفی داستانکنویسی هم یکی از شیوههای موردعلاقهام در نگارش است. این داستانک شما هم عجیب با دل ما بازی کرد؛ بهویژه آن ابتدا تا اواسط اش.
خیلی امیدوارم دفعه بعدی که گذرم به taherehkhademi.ir میافتد، عطر و بوی گیمیفیکیشن من را به بخش بازی، شادی و زندگی هدایت کند.
خب خب خب
ضمن تشکر از شما بابت این داستانک و وبسایت قشنگتون، اینارو نوشتم تا به یه نتیجهگیری جالب درباره گیمیفیکیشن برسم:
اگر مخاطبهای رسانه ما درگیر پدیده بازیسازی شده باشند (حتی غیرمستقیم)، خودشون سرنخ جذابی از رسانه پیدا میکنن و میرسن به یه محتوای خوب. اگه این اتفاق نیافته، یعنی رسانه ما هیچ و هیچ و هیچ User Engagement برای مخاطب نداره.
به نظر من Emotional engagement فاکتور خوبیه که مخاطب رو به صورت سوسکی بکشونیم توی گود. معمولن اولین عامل انگیزشی بازیها، جذابیت محیطی هستند. چیزی که تا حدود زیادی من از فضای سایت شما دریافت کردم.
همین جذابیت و «درگیر شدن احساسی» تو سایت شما باعث شد که من برسم به این داستانک و ادامه ماجرا.
همین دیگه
امیدوارم همیشه حالخوبکن بنویسید🍀
ممنونم نظرتون برام بسیار جداب و کاربردی بود
خیلی لطف کردید
واقعیت هنوز فرصت نشد مقاله بازی رو تکمیل و منتشر کنم
حس میکنم دچار کاملگرایی شدم امتحانات تمام بشه ان شالله شروع میکنم
من خودمم عاشق داستانگ هستم اما کم میرم سراغش
و البته عاشق تیترهای پارادوکسیکال
طاهره جان چه داستان قشنگی و چه پایان پیشبینی نشدهای داشت خیلی لذت بردم.
ممنونم خوشحالم عزیزم واسه خودمم جالب بود که یهو این پایان به ذهنم رسید