دستانش هر لحظه دلشان برای هم تنگ میشد و مدام میخواستند همدیگر را در آغوش بگیرند. زبانش مِنمِنگو شده بود و علاقهای نداشت میان این منُمنها، لغت مناسبی را هم به بیرون پرتاب کند.
زاویه قائمه سرش گاهی صفر درجه میشد. گویی هر لحظه، چشمانش، با زمین قرار ملاقات داشتند. چشمکی بهم میزدند و دوباره زاویه قائمه میشد.
دماغ به شیر آب میمانست و صدای چکهای که در دل داشت را به گوش همه میرساند. اگر دستمال هم میرسید، پیش چشم حضار، نمیشد شیر را باز کند.
تنها مزه دهانش میان این منمن کردنها از بیرون پیدا نبود.
🎣برگهها روی سِن بازیشان گرفته بود و روی دستانِ مدیر سرسره بازی میکردند. قصدشان جلب توجه مدیر بود، اما دستها به سبب دلتنگی زیاد، اجازه نمیدادند برگهها، حتی یک نگاه صید کنند.
هیچکدام از کارمندان نمیتوانستند دریابند که چه اتفاقی از ابتدای مراسم تودیع افتاده که آقای مدیرِ تازه سمت گرفته، اینگونه دست و پا و تمام حواسش را به کار دیگری گماشته و البته هوش خود را نیز به پرواز در نقطه نامعلومی فرستاده است.
کارمندان پچ پچ میکردند و نوشتههایی به سمت مدیر ارسال میکردند تا او را مطلع از اوضاع نابسامان مراسم کنند.
اما موضوع بهتر که نشد، بدتر هم شد. چون آقای مدیر اگر تا الان شک داشت که همه متوجه رفتار عجیبش شدهاند، اکنون دیگر مطمئن و دستپاچهتر شده بود.
علی، به جای تمرکز بر مدیرِ هوش گمشده، به سمت حضار روی برگرداند تا ببیند آیا شخص غریبهای در سالن حضور دارد؟
در میان حضار، خانمی با سر و وضعی کاملا غیراداری نشسته بود. خانمِ ظاهر عجیب، هیچ شباهتی به کارمند نداشت.
به سمتش رفت و از او خواست تا بیرون چند دقیقهای مزاحمش شود.
خانم، حاضر به همکاری نشد و علی با دستانی که از پاها درازتر نمایش داده میشد، سر جایش برگشت.
🥀آقای مدیر همچنان در تکاپوی همآغوشی دستان، بازی برگهها و یافتن هوشش بود.
علی، نگاه ملتمسانه و ردیابی شدهی آقای مدیر را دریافت، که با تکانی به سر، فاجعهای را پیشبینی میکرد.
داستانک دو تیزی را شاید دوست داشته باشید