در جادهای برفی گیر افتادهام، ماشینی عبور نمیکند و من تنهای تنها منتظر معجزه هستم. مادرم منتظر است و من نمیدانم چگونه به او خبر دهم، وقتی نه موبایلم شارژ دارد و نه خطوط راه میدهند که شماره بگیرم.
باد نقش موثری در ایجاد ترس، درونم بازی میکند. تلاش میکند هرآنچه در چنته دارد با برف انجام دهد. آنچنان به صورتم سیلی سرما میزند که به موهبت بودنش در فصل گرما شک میکنم.
آیا به صبح می رسم بدون اینکه بخوابم یا یخ بزنم؟
معجزه از راه برسد یا نرسد من در برهوتی از برف و سرما زندانیام.
چوبهایی از کنار جاده پیدا میکنم. فندک امیر داخل ماشین است چوبی به درون باک بنزین میبرم، آتش که گرفت، درون بقیه چوبها فرو میکنم.
آتش سعی میکند گُر بگیرد، اگر باد اجازه بدهد.
امشب، ابر و باد و مه و فلک بدون خورشید قصد کردهاند، جان مرا بگیرند. احتمالا خورشید را پیچاندهاند تا تصمیم یواشکی خود را اجرا کنند و وقتی خورشید سر از شرق بیرون آورد، غافلگیر شود.
❓البته خورشید چرا باید نگران من باشد، مگر من چه خوبی در حقش کردهام که دلش بخواهد من را وقتی فردا بیدار شد، کنار جاده سالم ببیند؟
اگر مُرده ببیند یا ببیند که نور و گرمایش باعث شده، آبی از نوک دماغ یخ زدهام، به زمین میچکد، ناراحت میشود؟
به فرض که ناراحت هم بشود، چه کار میکند، میآید کنار جسدم، ضجه میزند و برایم عزاداری میکند؟
نه، همان بالا خود را پشت ابرها پنهان میکند، دریغ از یک قطره اشک!
خورشید جان، میدانم مرا نمیبینی اصلا روحت هم خبر ندارد که من دراین قسمت از کره زمین میخوانمت، اما اشکت هم خواست سرازیر شود، برای من نریز.
زیرا من امیدوارم.
امیدوارم به همان که همه ابر و باد و مه و فلک را آفریده و نظارهشان میکند، چگونه با دختری جوان رفتار میکنند و میخواهند نابودش کنند تا فردا رنگ تو را نبیند.
اما تو تنهایی و در تنهاییات پر ز نوری.
به نورت قسم، اگر او بخواهد میتواند تمام توطئههای چیده و آماده شده را برهم زند، میزند.