-صبر کن باهات بیام.
-نه لازم نیست، خودم میرم.
-آخه ممکنه راه رو گم کنی.
-نه بلدم تاحالا هزار بار باهام اومدی. بسه دیگه.
-خوب بذار تا یه جایی بیام بعد برمیگردم؟
-نه، گفتم نه. میشنوی صدامو؟
-آره، ولی خوب نگرانم.
-نگران چی؟ باد، بارون، آفتاب، دزد، سرما این دفعه کدومش؟
-نمیدونم. من فقط نگرانم.
-نباش.
-نمیشه.
-چرا میشه! میگی فقط نگرانم، من میگم فقط نگران نباش. یه چیز دیگه باش.
-مثلا؟
-خوشحال، شاد، پر تحرک،سرزنده، … بازم بگم؟
-مادری یعنی نگرانی. مادر نشی نمی فهمی.
-آره من مادر نمیشم هیچوقت! اما تو چرا هیچوقت خوشحال و شاد نمیشی؟
-دست خودم نیست!
-پس دست کیه؟ دست منه؟ اگه الان بذارم باهام بیای خوشحال میشی؟ منو دم درِ کلاسمم برسونی، بازم نگرانی، مضطربی! انگار تو کلاس هم ممکنه بلایی سرم بیاد.
-آره میگم که دست خودم نیست.
-مامان! این حرفو نزن. دست خودته وقتی کنارتم، آروم باشی، بعد دست خودت نیست، وقتی نیستم، نگران باشی؟
-آره ….
پ.ن: دیالوگی میان مادر و پسری نوجوان. دیالوگی کمابیش آشنا میان والدی همیشه نگران و فرزندش.
چه میکاریم در وجودش، وقتی، تنها تعریفش از مادر، واژه نگرانی است؟
داستانک پیام خیانت را شاید دوست داشته باشید