به نام یزدان پاک
داستانک قلم انسولین
کلید را در قفل چرخاندم در باز شد در کمال وحشت دیدم همه آنچه نباید میدیدم، روی زمین افتاده بود بنظرم جان دادهبود اما نمیخواستم باور کنم، مگر همین را نمیخواستم؟
حالا اتفاق افتادهبود.
شاید بهتر باشد به آمبولانس زنگ بزنم، ولی اگر به موقع برسند و نجاتشدهند؟
ولی اگر دیر هم زنگ بزنم و پلیس ساعت ورود و خروجم به خانه را چک کند، چطور ثابتکنم که من کاری نکردهام؟
شماره آمبولانس را گرفتم و تا توانستم وقت تلف کردم تا آدرس بدهم.
تلفن را که قطعکردم بالای سرش رفتم. دلم نمیخواست به او دست بزنم، مثل همهی آن زمانهایی که التماس میکرد نوازشش کنم و من نمیکردم.
دوستنداشتم کسی را نوازش کنم که هیچوقت دوستشنداشتم.
یاد فیلمی افتادم که آینه ای زیر بینی می گرفت تا ببیند طرف زنده است یا نه؟
آینهای که روز زن پارسال برایم خریدهبود، درآوردم، عکس رویش از بس که زپرتی و مسخره بود مدتهابود درآمده بود و من برای اینکه ببیند و دوباره آینه ی دیگری بخرد تو کیفم گذاشته بودم، اما او هیچوقت ندید حتی
الان که زیر بینی اش میگیرم. آینه بخار گرفت، ضعیف بود، اما بود.
شاید بهتراست، داد و بیداد راه بیندازم که مردن تدریجیاش، طبیعیتر جلوه کند.
رفتم زنگ همسایه روبه رویی، بالایی، روبه روی بالایی و بالاترها را هم زدم. هیچکدام نبودند.
من تنها بودم در آن ساختمان قدیمی که همه جور جانوری در آن خانه زندگی میکرد، الّا آدم حسابی!
خسته و نفسنفسزنان دوباره آینه به دست رفتم زیر بینیاش را تماشاکنم.
آه که چه بینی خوش تراشی داشت! پارسال بود که هوسکرد عمل کند که کرد و کلی هم قرض روی دستمان گذاشت!
حالا همان بینی تنها وسیلهی فهمیدن من برای بودن یا نبودناش در این دنیاست.
اکنون میفهمم که چقدر زیباتر شدهبود، حتی با چشمان بسته.
زنهای دیگر حقداشتند جذب خوش مشربی و مزاحهایش شوند.
همه را دلبرانه عاشق خودش می کرد الا من را که به زور کنار سفرهای رنگارنگ نشستم تا قرض پدرم ادا شود و من نیز به خواسته ی آنها سروسامان بگیرم!
اما من سروسامان نگرفتم که هیچ، بلکه سروسامان او را هم بهم زدم. با بدقلقیها و بدخلقیهای با دلیل و بیدلیلم
حالا که آرزویم حقیقی شده، ماندهام نه برای آنکه تازه زندگی کنم، برای آنکه تنهاییام را جشن بگیرم.
آمبولانس دیر کرده و کمکم میتوانم امیدوار باشم که برسند، کار تمامشدهاست.
کیف لوازم تزریق انسولین را سرجایش گذاشتم که کسی شک نکند من آنها را برداشتهام و باعث شدم که او بدون تزریق بیهوش شود.
تلفن خانه را بدلیل بدهی قطعبود و تلفن همراه او نیز دست تعمیرکار.
همه چیز تنها برای اینچنین روزی چیدهشدهبود.
بنظرم آمبولانس رسیده، کنار در که میروم، تمام دلم در لحظهای ریخت، چون یادم آمد، او یک قلم انسولین دیگر برای موارد ضروری خریدهبود و من بهکلی آنرا فراموش کردهبودم.
به دنبالش کشوها را گشتم، اما نیافتم.
او که کم و باوقفه نفس میکشید، اکنون فهمیده که میدانم، زندهاست و تئاتر را پایان میدهد.
او از ابتدا هم زندهبود. قلم انسولین جدید، نجاتش داد.
تنهایی و رهایی آرزوهایی بودند که همراه من قاصدکی شدند در دستان طوفانی سهمگین.
داستانک چراغ مطالعه جادوئی را شاید دوستداشتهباشید
11 دیدگاه دربارهٔ «داستانک قلم انسولین-داستانک 8»
وای چه دارک😂
خیلی خوب بود خسته نباشین
امیدوارم واقعا در واقعيت برای هيچ زوجی پیش نیاد که منتظر مرگ همدیگه باشن. با اینکه تو جامعه میبینم که هست. غمانگیز بود.
آره یهو اینجوری تمام شد
داستان زندگی زن و شوهرهایی هست که دیدن و شنیدن همو بلد نیستند. زیبا بود طاهره جان🌺👏👏
غم انگیز بود ولی قشنگ بود. ممنون
داستان جالب و غمگینی بود.
داستانک جالبی بود.
داستانکتون زیبا و جالب بود. ولی به نظرم بهتر بود که زیرپوستی بعضی از اتفاقات رو مینوشتید. یعنی اشاره میکردید و خود خواننده مطلب رو درک میکرد. موفق باشید.
چقدر غمگین بود ولی دوست داشتم تهش میمرد😒 مثلن وقتی یادش میومد قلم زاپاس داشته، متوجه میشد که انسولین رو زده و بازم قسمتش بود بمیره. یه همچین چیزی. دلم واسش سوخت😞😞😞
طوری پیش بردم که ضربه داشته باشه اگه می مرد ضربه ای نداشت اون خودش صحنه رو چیده بود اما خودش شد بازیگر صحنه بدون اختیار
بله حق با شماست خیلی میشه اضافه کرد حتما می نویسم