1981 بود. موج اعتراضات به اعدام باعث شد این حکم در فرانسه متوقف شود. حالا او دیگر بیکار شده بود. کار او به مدت 28 سال، فقط مربوط به اعدام بود.
از همان ابتدا که به استخدام سازمان زندانها درآمده بود، مسئولیت مجرمینی را بر عهده داشت که محکوم به اعدام بودند.
بعد از دوره سربازی، دورههای پذیرش مسئولیتهای متعدد شروع شد که همه مربوط به اعدام بود. با بسیاری از اعدامیهایی که قبل از فرارسیدن زمان اعدام، مدتی را در سلولهای انفرادی میگذراندند، دوست شده بود. میدانست چند روز دیگر نیستند، پس به صدایشان گوش میداد و خواستههایشان را برآورده میکرد.
هیچ روزی نبود که کلمه اعدام را نشنود. جز روز ۱۹ سپتامبر. زیرا ۱۸ سپتامبر این قانون در فرانسه لغو شد.
حکم تمام مجرمینی که حکم اعدام داشتند، به حبس ابد تغییر کرد. دیگر او نمیتوانست سرپرست اعدامها و اعدامیها باشد. او هر روز با این آدمها در تماس بود. آدمهایی که میدانست چند روز دیگر، باید آنها را جنازه خطاب کند.
اما از ۱۹ سپتامبر به بعد دیگر آدمهایی که میدید، قرار نبود به همین زودی جنازه خطاب شوند. باید به بودنشان عادت میکرد.
تصور میکرد بدون دیدن آدمهای اعدامی یا اعدامهای هفتگی نمیتواند زندگی کند. گویی روحش به دیدن آدمهای نبودنی و لحظهی اعدام معتاد شده بود.
هر روز که سر کار میرفت، هیچ انگیزهای برای ادامه نداشت. همهی عادتهایش متلاشی شده بودند و او باید به زندانیان طور دیگری نگاه میکرد.
آنها دیگر قرار نبود بمیرند، آنها در زیر سایه حکم اعدام قرار نداشتند، آنها قرار نبود برای کشیش به گناهانشان اعتراف کنند و آنها قرار بود زنده بمانند.
تحمل حرکت کارناوالگونه این جملات در ذهنش، شدیداً دشوار شده بود.
۲۸ سال عادت کرده بود آدمهایی را که میبیند به آنها عادت نکند و حالا آماده این عادت کردن نبود.
تصمیم گرفت به خودش نیز عادت نکند و 25 سپتامبر برای همیشه از جشن لغو حکم آمدم اعدام در مغزش خارج شد.
پ.ن:این داستانک حین خواندن گزارش «ریش آبی و رنگ سفید عدالت» در کتاب «تجربههای ماندگار در گزارشنویسی» به ذهنم رسید. در اوایل گزارش، وب میلر(گزارشنویس) از مردی به نام «آناتول دیبلر» نام برد که تا سال 1922، سرپرست بیش از 300 اعدام در فرانسه بود. براستی بعد از دیدن این همه قساوت، نوری در دل آنها روشن میماند؟