جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

دو تیزی-داستانک 15

تیزی

کریم سوتی
دلم می‌خواست دو تا تیزی دو طرف صورتش بندازم. این دو طرف بدجوری رفته تو مخم. چجوری بعد از اون همه فدایت شوم، حاضر شد بهم بگه نه؟ مگه چی ازش خواستم؟
خواستم زنم بشه، عشقم بشه، براش بمیرم، اون ولی حتی تب هم نکنه!
حالا که نه گفته، باید یه تقارن رو صورتش بندازم. یه جور که همیشه یادش بمونه، من جفت زندگی‌اش بودم و حالا که مال من نشده، حق نداره مال کس دیگه‌ای هم بشه.
امروز باید بره دنبال نون. دو روز پیش نون خریده، پس امروز میره. بره تو کوچه پشت نونوایی، همونجا خفتش می‌کنم.
اصغر پاکوتاه و رجب 6انگشتی هم دوطرف کوچه معطل می‌کنم، کسی نیاد

رجب 6انگشتی
کریم سوتی بدجوری دلش افتاده تو شیشه دختر اوس عباس. مارو هم تیر کرده، مواظب باشیم، تیزی به صورتش بندازه. آخه بنده خدا، یه نه شنیدی دیگه، نون و آبت کمه، تیزی بندازی رو صورت دختر مردم؟ شکایت کنه بیفتی تو حلفدونی خوبه؟
بخدا چاره داشتم، شاگرد محمد خپل می‌شدم. حداقل از این عشق و عاشقی نصفه نیمه نداره، دلت آویزون بشه، کجا می‌خواد خار بکاره، بره تو پای یه نفس‌کشی. تا تیزی رو که بکشه، دَر میریم. والله، من حوصله مامور جماعت ندارم. باز یه چیزی به آدم می‌چسبونن، الکی میریم آب خنک!

اصغر پاکوتاه
دختر اوس عباسو باش. خوب میگه دلم می‌خواد عشقم باشی، دل بده دیگه!
بخدا اگه منم به یکی دل بدم، بهم نه بگه، یه بلایی سرش میارم یادش بمونه، اصغر پاش کوتاه هست، اما تیزیش بلنده.

هرسه برای عملیات آماده شدند و کشیک آرزو، دختر اوس عباس را کشیدند.

آرزو با چادر گل‌گلی وارد کوچه شد. گوشه چادر به دهانش بود. با دست راست مابقی چادر را دور کمر نگه داشته بود و در دست چپ هم چادر را مانعی برای گرمای دو نان بربری کنجدی کرده بود.
کریم سوتی از پشت دیوار تو رفته که ظاهر شد، آرزو جیغی از ترس کشید اما با دیدنش چندان نگران و مضطرب نشد.

-وا آقا کریم، این چه کاریه؟ ترسیدم!
-خوبه باس بترسی. زن باید از مرد بترسه وگرنه حساب نمی‌بره.
-حالا که ترسوندی بذار رد شم.

وقتی حرف زد، چادر از گوشه لب باز شد و صورت آماده دریافت تیزی بود.
آخخخخخخخ

-چرا می‌زنی؟
-واسه اینکه نه گفتی. یادت بمونه که به کی نه گفتی!
-مگه چند بار نه گفتم؟ وای صورتم!
-وایسا درست، اونورم باید یکی بزنم که تقارن داشته باشه.
-خودت حاضری بعدا یه عمر بهش نگاه کنی؟
-چی؟
-من نه نگفتم، بابام گفت اولین بار بله بگی، همه فکر می‌کنن منتظر بودی یکی بیاد ازاین خونه نجاتت بده، بذار بازم اومد، بله بگو.
-نههههههه

 

داستانک سایه مرموز را شاید دوست داشته باشید

پست های مرتبط

2 دیدگاه دربارهٔ «دو تیزی-داستانک 15»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری
پیمایش به بالا

یک جلسه کوچینگ رایگان

1 ساعت جلسه رایگان کوچینگ در زمینه‌های نوجوان، خانواده و زندگی هدیه‌ی من به همه آنهایی است که با ورود به سایت به من افتخار داده‌اند.

بارها اتفاق‌افتاده که تنها یک جلسه‌ی رایگان برای کوچی‌هایم، راهگشا بوده و توانسته‌اند پس از آن مسیر دلپذیرتری را برای خود انتخاب کنند.

شماره تلفن خود را وارد کنید و اولین جلسه کوچینگ را رایگان دریافت کنید