زندگی بیل و سقراط چگونه میشود؟
بیل گیتس کناری نشسته بود و با آخرین مدل تبلتش، در خصوص هوش مصنوعی، چیز میخواند.
هراسش از هوش مصنوعی را بارها انکار کردهبود اما این انکار باعث نمیشد از خواندن در خصوصاش دست بکشد.
او به شدت سرگرم خواندن مقاله بود که سقراط با فریادش رشته آخرین پاراگرافی که در حال خواندنش بود، از هم گسست.
سقراط: «بیشترین چیزی که در این دنیا میدانم این است که هیچ نمیدانم!»
بیل همچون میخی که به زور پشت چکش، ناگهان از دیوار بیرون کشیده شدهباشد و با چشمانی به زور بازشده به نور اطرافش خیره شده، نگاهی سخت به سقراط کرد.
نگاه حاکی از شماتت بود. شماتتِ نادانی دیگر مُد نیست و دانایی در همه امور نقل هر مجلسی است.
سقراط استاد فرافکنی است و هیچگاه زیر چتر نگاههای سنگین بیل پس از شنیدن جملاتش نمیرود.
اولین بار نیست که گوهر بیرون میدهد و کسی، نکته ای از آن برای آینده تلمذ نمیکند.
برخواست و بیتوجه به بیل به سمت آشپزخانه رفت.
چیزی جز چند کالباس و نصفِ ساندویچ مکدونالد شب گذشته بیل در آن نیافت.
به اتاق بیل رفت بلکه از آجیلهایی که همیشه در اتاقش پنهان میکند، چیزی نصیبش شود.
معده داشت قطعهی معروفی اجرا میکرد که بیکلام بود و تنها احساس غم را به شنونده القا میکرد.
آجیلی در کار نبود و تنها چند مویز در ظرفی مهرومومشده، به سقراط چشمک میزد. مویزها مانند پسری سبزگون، کوتاهقامت و زشت بودند که دل هیچ دختری را نمیتواند با چشمکها ببرد.
اما وقتی پای غریزه در میان باشد، دیگر پسر زشت و زیبا و سوار بر اسب سفید فرقی نمیکند.
مویزها که به چرخش درون دهان سقراط پرداختند، چتر نگاه بیل دوباره باز شد و این بار شماتت چرا از مویزم خوردی را برای سقراط گشود.
سقراط که به اندازه کافی در مناظره هایش شماتت میشد به این شماتت نیز عادت داشت و بار دیگر به فریادزدن روی آورد.
«امروز چیزی در این دنیا دانستم. مویز آبخورده، بدترین هدیهای است که میتوان به معده داد.»
نگاه بیل این بار تغییر کرد. دیگر شماتت نبود.
با تمسخر گفت: «خوب شد، میخواستی بدونی مویزهایم را آب میزنم که تو دست نزنی!»
پ.ن: امروز کمی با شخصیتهای مهم شوخی کردم.
تلمذ: شاگردی کردن