ببخشید-داستانک 21

تازه از ماشین پیاده شده بود. کلاسور، پلاستیک نان، کیفی دسته کوتاه و موبایل، همه در دستانش جا گرفته بودند. زمانی لازم داشت تا سر و سامانی به آن‌ها بدهد و بتواند ادامه‌ی راهش را برود.

در حال جابجا کردن وسایل میان دستان بود که ناگهان بوقی نازل شد.

-آخه این چه کاریه ۸ صبحه، بوق چرا می‌زنی؟

در حال گفتن همین جمله‌ها بود که راننده بی تفاوت از کنارش گذشت. انگار اصلا برایش مهم نبود که چگونه وجودش را شرحه شرحه کرده بود. ماشین که جلوتر رفت دستانش را به هوا بلند کرد و گفت:

خاک…

راننده این بار ایستاد. دستان به هوا بلند شده را دیده بود. اما به راهش ادامه داد و رفت.

قلبش در لحظه شنیدن صدای بوق از قطار سریع‌السیر ژاپن نیز، جلو می‌زد. اما کمی بعد سرعتش را کاهش داد و به میزان سرعت قطارهای باری مشهد-قوچان رساند.

از حرکت دستش پشیمان شده بود، زیرا از خشمی آنی متولد شده بود.

راننده در انتهای یکی از کوچه‌ها پارک کرد.

-حرکت دستتون اصلاً درست نبودا.

قطار باری مشهد-قوچان هنوز متوقف نشده بود. نمی‌توانست در آرامش، جوابی بدهد.

-ببخشید

عادتِ اعدام-داستانک 19

سنگ و رهایی از هویت-داستانک 20

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا