●خواستگاری عجیب●
ساعت ۷.۵ و هوا ابری است و دلپذیر برای پیادهروی یک دبیرستانی.
از وقتی به این خانه نقلمکان کردهایم، به مدرسهای هم که دوم دبیرستان در آن ثبتنام کردم، نزدیک شدهام.
دبیرستان آنطرف خیابان است و من نزدیک پیادهرو هستم تا از کوچه بیرون بیایم و به آن سمت خیابان بروم.
انگار از پشت سر خوانده میشوم.
این وقت صبح در این کوچه عریض اما خلوت، چه کسی با من کار دارد؟
اصلا چه کاری دارد؟
هنوز به سوالات ذهنم پاسخ ندادهام که میایستم.
دلم به برگشتن و دیدن نیست، اما پس برای چه ایستادم؟ برمیگردم.
زنی با آرایش بسیار زیاد و خندهای بر لب، به من رسید.
-عزیزم، شما پیشدانشگاهی هستی؟
-نه، چطور؟
-آخه میخواستیم بیایم خواستگاری؟
بهت، اضطراب، ترس در وجودم تجمع اعتراضی کرده بودند و حتی خودشان هم نمیدانستند که اکنون وقت بروز کدامشان است؟
رویم را ناخودآگاه برگرداندم و به سمت مدرسه حرکت میکنم، اما نمیدانم چگونه از خیابان رد میشوم.
هیچ ماشینی نمیبینم.
نمیدانم باید از این همه وقاحت بخندم یا گریه کنم؟
🌻به درب مدرسه میرسم، نفس عمیقی میکشم.
تقصیر من نیست که آنها اینگونه بیملاحظه و البته خندهدار، میان کوچه، موضوعی را مطرح میکنند که هیچ سنخیتی با سن و سال امروزِ من ندارد.
لبخندی بر لبهایم مینشانم و به مدرسه وارد میشوم.
ماجرا را با آبوتاب برای همه تعریف میکنم.
تعریف کردن موضوعی جذاب از تازهواردی چون من، وقت چند دوست نزدیک را میگیرد و کمکم بقیه هم میپیوندند.
💐خواستگاری آنها که بینتیجه ماند و من حتی آن داماد خوشبخت را هم ندیدم، اما همینکه آنروز با لبخندی توانستم از خودم در مقابل آنها مراقبت کنم، خوشحالم.
پ.ن: این خاطره تا قبل از درب مدرسه واقعی است، اما بعد از آن را به #جور_دیگر سپردم، تا آنطور روایتش کنم که باید میبود، نه آنطور که اتفاق افتاد.
خاطره تخته سیاه از این دسته را شاید دوست داشته باشید