برای برنامه امروز عصر آماده میشوم. مطالبم را دستهبندی کردهام و در حال انجام تدارکات انتهایی برنامه هستم. همیشه برای هر برنامه، شوق و هیجان زیادی دارم. البته این شوق و هیجان بیشتر مربوط به روزهای قبل از برنامه است. وقتی به به روز برنامه میرسم، شکهایی در دلم ایجاد میشوند.
نکند مناسب نباشد، نکند جذاب نباشد، نکند برایشان مفید نباشد و…
در واقع داستان از آنجا آغاز میشود که فکر کنیم تنهاییم.
شکها که پشت دروازه دلم صف میکشند و در میزنند، پشت همان در، منتظرشان میگذارم. کسی قرار است بدون نوبت و بدون قرارگیری در صف وارد شود.
همه تعظیم میکنند و خود را کنار میکشند. حرفی برای گفتن در مقابل او ندارند. او منتظر نیز نمیماند، زیرا من در را برای او و تنها به اندازهی ورود او باز گذاشتهام بعد از اینکه وارد میشود، شکها، همچون کودکانی که به تازگی تنبیه شدهاند، ساکت و آرام وارد میشوند. اجازهای برای داد و فریادهای پشت در را ندارند.
تنها آمدهاند خودشان را نشان دهند.
من آرام گرفتهام و از دلهرهی ضربات متعدد شکها به در، رها شدهام. نه اینکه او از ابتدا هم در دلم وجود نداشت، که داشت. اما لازم بود شکهای پشت در، او را ببینند و بیصدا شوند.
و خدایی که برایم کافیست…