-شیرین الان زنگ زد، کلی حرف بهم زد!
-واسه چی؟
-گفت چادری که برای عروسشون بریدم خیلی کوتاه شده، مگه خودش نخواسته بود که خیلی بلند نَبُرّم؟
-چرا، خودش همش میگفت که خوشم نمیاد چادرم رو زمین کشیده بشه.
-آخه نمیتونسته خیلی کوتاه بشه. نمیدونم شایدم من اشتباه کردم.
-چرا اینقدر صدات میلرزه؟
-آخه شیرین خیلی حرف زد، گفت من اومدم خونه تو حتما با تو گرم گرفتم، حواسم به بریدن چادر نبوده.
-آخه چه ربطی داره! مگه تا حالا میرفتی خونهی غریبه چادر میبردی؟
-نه، نمیدونم، تازه از خواب بیدار شده بودم که دیدم زنگ زد. سر صبح استرس گرفتم.
-خودتو ناراحت نکن. من با عروسشون صحبت کنم؟
-نه لازم نیست. میرم خونه خودشون یکی دیگه براش میبرم.
❓میتوان صدای شکستن دلی را در این مکالمه نشنید؟
من مخاطب خواهرم در بیان دلگیری یکی از اقوام به خاطر کوتاه شدن چادر عروسشان بودم.
میان خانوادههای چادری رسم است که مادر خانواده از سفری زیارتی، یک توپ پارچه چادری میخرد و در زمان مناسب به دختران و عروسان هدیه میدهد.
از آنجا که خواهرم سالهاست در بریدن چادر تبحر کافی یافته؛ اقوام و دوستان گاهی از او میخواهند که به خانهشان رفته و چند چادر برایشان بِبُرّد.
اما گاهی هم پیش میآید، به دلایل متعدد و گاه بدون تقصیری بر گردن خواهرم، چادر برای کسی کوتاه میشود.
چند روز قبل از این مکالمه، خواهرم برای بریدن چند چادر به خانهی ما آمد. چادرها بریده شدند و مهمانی کوچک به خوشی پایان یافت.
اما وقتی در این مکالمهی پشت تلفن، صدای تپشِ تندِ قلبِ خواهرم را همراه موسیقی هراسآور لرزش لب و دستانش شنیدم، رنگ روشن آن مهمانی برایم خاموش شد.
خواهرم دو کودک خردسال دارد و اکثر شبها، به جهت خواب دیر هنگام آنها، اون نیز استراحت مناسبی نمیکند.
تصور کنید پس از استراحتی نصف و نیمه، صبح از خواب بیدار شوید و این چنین هدف حملههای کلامی قرار گیرید!
میتوان حین این حملهها، تپش قلب را به آرامش دعوت کرد و یا جلوی ارتعاش لب و دستان را گرفت؟
من تلاش کردم به هر نحو ممکن او را پشت تلفن آرام کنم. البته میدانم چندان موفق نبودم. چون زمینهی کم خوابیِ همیشگیاش، اجازهی آرامش در آن ساعت از صبح را نمیداد.
ماجرای چادر میان ما ماند و چادری که به طرز عجیبی کوتاه شده بود، به دوست عروس تعلق گرفت.
در واقع این تعلق گرفتن نه از روی اجبار بلکه خواست صاحب اصلی پارچهی چادری بود. دوست عروس، از سالها پیش، جزو نزدیکان خانواده محسوب میشد و صاحب اصلی چادر، در نِیّتی پنهانی، از ابتدا قصد داشت یکی از قوارهها را به او هدیه بدهد که ناخواسته و بدون هیچ زحمتی از سمت او، چادری به اندازهاش دوخته شد.
این ماجرا در واقعیت و در میان کلمههای ما پایان یافت، اما من نتوانستم، موسیقی هولناک آن روز صبح را به راحتی از یاد ببرم.
❓امروز وقتی این خاطره به یادم افتاد، با خود فکر کردم چرا در اکثر اوقات ما خاطرههای دل شکستن را، شفافتر در ذهنمان ثبت میکنیم؟
شاید به این دلیل باشد که دل، هنگام به دست آوردن، بیصداست.
اما وقتی شکسته میشود، صدای مهیبی به گوشمان میرساند.
ما این صداها را فراموش نمیکنیم و نمیتوانیم صدای مهیبش را ثبت نکنیم.
🌺شاید باید به دلمان یاد بدهیم، وقتی مورد نوازش هم قرار میگیرد، قهقهی خوشحالی بلندی سر دهد تا گوش، فقط نوای شکستن برایش شنیدنی نباشد.
پ.ن: اسم در ابتدا، ساختگی است تا حق محرمانگیِ خاطره برای همه، حفظ شود.