روزهای کودکی من، بدون موبایل و کارتونهای جذاب، با یک بازی دلپذیر همراه بود.🪨
این بازی را یکی از خالههایم به طور کامل به ما یاد داد.
مرحلهها به تدریج سختتر میشدند. گاهی در مرحلهای آنقدر میماندیم تا بقیه جلو میزدند و میباختیم. اما یادم هست که بعد از تمرینهای زیاد با خواهرم، بالاخره توانستم تمام مراحلش را درست انجام دهم.
سنگهای این بازی، متعلق به کوچه بود. اما وقتی برای این بازی انتخاب و شسته میشد، دیگر از آن ما بودند.
سنگها و حرکت دوّار و غیرقابل پیشبینی آنها، چشمان ما را به بازی میگرفت. کم کم یاد میگرفتیم با چه سرعتی و برای چه حرکتی، سنگها را بالا بیندازیم تا مرحله را رد کنیم.
هر سنگی به فراخور شکل و وزنش، برای پرتاب شدن حکم تازهای میداد. ما مجبور به اجرای حکم آنها بودیم، وگرنه میباختیم.
گاهی هم پیش میآمد که در بعضی از مرحلهها به طرز عجیبی،متوقف میشدیم. سنگها انگار هوس شیطنت کرده بودند و زیرکانه، به ما میخندیدند.
پس از سالها، ابزار این بازی میان قیر و سنگهای ریز و درشت، در زندان آسفالت کوچهها، به حبس ابد محکوم شد.
🪨حکمِ حبسِ ابد، سنگهای یهقل دوقل را نیز به موزهی خاطرهها سپرد.