شهریور 1398 به خانهای که هم اکنون ساکن هستیم اسبابکشی کردیم. امیررضا ۵ ساله بود و مهدیار به تازگی، یک سالگی را ترک کرده بود.
اسبابکشی غیر از معنای رایجی که برای همهی ما دارد، مترادف با گم شدن نیز است. گم شدن تعدادی از وسایل که زیر دست و نگاه ما، خود را مخفی میکنند.
بسیاری از وسایل اعم از ست اتاق خواب خودمان، میز تلویزیونی و جاکفشی را از خانه قدیم به جدید منتقل نکردیم.
آنها را در دیوار و شیپور قرار دادیم و با قیمت مناسبی فروختیم.
مشتریِ ست اتاق خواب، از ۵ بعدازظهر تماس گرفت که حرکت کرده است. ساعت 21:30 بود که از لنگرود به منزل ما رسید. به ما نگفته بود با وانت میآید تا سِت را هم با خود ببرد.
چارهای نبود. میان تمام شلوغیهای خانه، بیرون ریختن با عجلهی کشوهای میز توالت نیز اضافه شد.
تهیه ساک لباسها و تفکیک مدارک و اسناد، باعث شد حلقهی همسر از همان شب، بازیِ قائم موشک خود را با ما آغاز کند.
بچهها، تشک دو نفره را سرسره کرده بودند و به شدت مشغول بازی بودند. انگار بلد شده بودند خانهای را که حاضر نبود حتی سوزنی را تحمل کند، به یک بازی جدید راضی کنند.
وقتی به خانه جدید منتقل شدیم، تازه متوجه بازیِ حلقه شدیم.
همسرم هیچگاه عادت به انداختن حلقهاش نداشت و حلقه تنها نمادی بود که مکانش به جای لای انگشتان، از ابتدای ازدواج، به کشو اسبابکشی کرده بود.
💍حلقه انگار، در این سالها از ما دلگیر شده بود و وقتی فهمید از آن خانه در حال اسباب کشی هستیم، با ما همراه نشد.
شاید هم میان کشوهای ستی که به آن زوج جوان دادیم، برای همیشه ترکمان کرد.
شاید هم با خودش فکر کرد، پیش آن زوج جوان لنگرودی، بتواند بجای سرمای کشو، به گرمای یک دست اسبابکشی کند.