جنگ نابرابر من از وقتی با عارضه آرنج تنیسبازان، آشنا شدم، شکست خورد.
جنگ نابرابری که تنها سرباز مهم این جنگ، آرنجم بود.💪
او در سنگرِ خود، بمباران شیمیاییِ ضربههای متعدد فورهند و بک هند، حمله اتمیِ در آغوش گرفتن کودک 20 کیلویی و نارنجکهای بلند کردن کیسه های خرید میوه و سوپر را تحمل کرد.
حقّش بود در میانهی این حملات، کمی حواسم را به این سرباز وظیفهشناس میدادم، به نرمش و گرمش مجهز میکردم تا صدای شکستنش را زیر حملههای خارج از تحملش، نشنوم.
🥀او خودخواهیهای فرماندهاش را شنید، اما منِ فرمانده، نالههایش را نشنیده، به سکوت و اطاعت دعوتش کردم.
جنگ مهم و سرنوشتساز من «بیتحرکی» بود و آرنج، سرباز وظفیفهشناس خط مقدم این جنگ نابرابر.
سربازهای دیگری هم داشتم، اما همه تدارکچی بودند و تنها به آرنجها، سوخت، مهمات و مواد غذایی میرساندند.
من مدام او را به مانورهای مختلف، بدون استراحت و رسیدگی و تجدید قوا میفرستادم تا توانش را به قول خودم همیشه در حد بالایی نگه دارم. اینبار یکدندگی فرمانده، کار دستِ سرباز جان بر کَف داد.
چند باری متوجه مصدومیتی که به جانش افتاده بودم، شدم. اما تصور کردم تمارض میکند.
درست وقتی حملات عارضه به اوج خود رسید، فهمیدم تمارض در کار نیست و او به واقع سربازی متعهد بود که تا آخرین لحظه، سنگرش را ترک نکرده است.
🕊جنگ نابرابرم، شکست خورد و من مغلوب بیتحرکی شدم. حریفم در نرمترین حالت ممکن، تنها یک سرباز از من را گرفت، اما همان یک سرباز، تمام ارتش من به سمت پیروزی بود.