دو هفته پیش دوباره خیلی دور،خیلی نزدیک را از ابتدا تا انتها نگاه کردم.
هر بار که نگاه میکنم، لحظهای از فیلم برایم تداعی مفهوم یا خاطرهای شگرف دارد.
این بار لحظهای که دکتر بالای سر پسر بچه روستایی که داخل چاه افتاده بود، برایم معنایی دیگر شد.
بعد از اینکه اعضای بدنش را معاینه کرد تا احتمال شکستگی و مشکلات نخاعی را بررسی کند، دستش را بر پیشانی پسرک نهاد و حین نوازش گفت: تو خوب میشی.
نگاه آمیخته به غم دکتر، حرفها داشت.
غمی در نگاه و مغزش در حال رژه بودند، که میدانست نمیتواند به راحتی آن را از میان بردارد.
🏵من آن لحظه حس کردم دکتر در حال گفتن این جملات به من است.
به دستانم اشاره میکند و میگوید:
تو خوب میشی.
✋از دو هفته پیش تاکنون، درد دستانم به طور نامحسوسی کم شده است.
مسیرهای جایگزینی برای فعالیتهایم یافتهام که باعث شده مرخصی استعلاجی دستانم را قبول کنم.
☀️این بار نیز، جملهای از سالهای دور در فیلمی استثنائی به من نزدیک شد و برایم ارمغان تازهای آورد.
بار قبلی که تلنگری جذاب را روانه دلم کرد را از اینجا بخوانید.
چشم و گوش دردهایم به سیما و صدایی جدید-درد-قسمت 12 را شاید دوست داشته باشید