اردیبهشت پارسال بعد از وقفهای کوتاه، کلاس تنیسم را شروع کردم. وقفه، به جهت ماه رمضان و تعطیلات نوروز بود که باعث شده بود بیاندازه دلتنگ تنیس شوم.
شنبهها به روز دلپذیری برای دیدن مربی زیبا و مهربانم و همچنین همکلاسیهای خوبم تبدیل شده بود.
بعضی از همکلاسیهایم که چندین سال بود تنیس کار میکردند، ضربههای کنترل شده و در زاویهی درستی به توپ میزدند که باعث میشد صدای برخورد راکت به توپ با حجم ثابتی ادامه داشته باشد.
اما ضربههای من، پژواک یکنواختی نداشت و گاه آنچنان آرام بود که حتی از تور هم رد نمیشود و گاه توپ به دعوت سقف سالن، لبیک میگفت.
وقتی مردادِ داغ به خداحافظیِ سرد من از تنیس سلام گفت، این دوری را موقت میپنداشتم و تصور میکردم تنیس، من را دوباره به آغوش خود برمیگرداند و قرار نیست این خداحافظی سرد، همچون ایستگاه وستوک در قطب جنوب، زمستانی دائمی را تجربه کند.
روزها از پی هم گذشتند تا پی ببرم عصبهای عصبانی دستانم، از برخوردهای غیرثابت، با توپ تنیس ناراحت بودند. آنها میخواستند به جای ضربه به توپ، همرازش شوند.
توپ تنیس به جهت چگالی یکنواختی که دارد؛ در صورت قرارگیری میان دیوار و آرنج و حرکت افقی، میتواند باعث باز شدن اخمهای عصبهای آرنج شود.
من توپی را انتخاب کردم و کنار وسایلی که مربوط به تقویت عضلات دستانم است قرار دادم. این توپ، به جای پرتاب شدن از این سو به آن سوی زمین تنیس، میان دیوار و آرنجم قرار میگیرد و همدم عصبها میشود.
عصبها، انگار با توپ تنیس صحبتهایی دارند که تنها میتوانند وقتی کنار دیوار میایستم، بگویند. من به نوایشان گوش نمیدهم تا اجازه داشته باشند براحتی سنگهایشان را با هم وا بکنند.
شاید توپ من از دوستان همجنس خودش دور و با وسایل نامتعارفی همنشین شده، اما او هم اکنون، همراز عصبهایی خشمگین است.
آنها هر بار دلیل عصبانیتشان را به توپی که باعث بدخلقیشان شده، میگویند تا بالاخره روزی آرام شوند.