مهدی تازه ازدواج کردهبود. همیشه عاشق بچهها بود و تصور میکرد روزی که بچهدار شود بچهاش باید بهترین فرزند برای او شود. همه کارها را برای بچه دارشدن کردهبود و فکر میکرد فقط این بچهاش است که باید به دنیا بیاید و همه چیزبرای رفتن در مسیری که او برایش انتخاب کرده بود آماده است.
اما این گویی کافی نبود حال چرا؟
همسرش مبینا مخالف تمام ایدههای فرزندپروری اش بود. زیرا او میخواست هیچ کاری به کار فرزنداش نداشته باشد و تنها بگذارد او زندگی اش را بکند. اما مهدی برخلاف او فکر میکرد که این شیوه کاملا منفعلانه و مسخره است و اینگونه فرزند از دست میرود و هیچ کاری از او برنمیآید.
مهدی هر بار برای فرزند به دنیانیامدهاش برنامهای جدید تدوین میکرد و آینده نرسیدهای را برایش برمیگزید که هنوز عامل اصلی آن حتی پا به این دنیا نگذاشته بود. کار از دکتر، مهندس شدن گذشتهبود. مهدی او را که حتی در دختر یا پسر بودنش نیز شک داشت، تنها رهروی میدانست که باید مسیری که پدر برایش انتخاب کرده، برگزیند و تنها در آن قدم بردارد.
القصه این زوج که تفاوتهای زیادی در شیوه فرزندپروری خود داشتند و هر بار بر سر این مسئله بسیار هم دعوا میکردند، اصلا بچهدار نمیشدند. بچه دیگر منتظر نبود که بیاید بلکه این، آنها بودند که در حسرت صدای گریهای بودند که در خانهشان بپیچد.
بعد از مدتی، مهدی هر فکری که داشت کناری نهاده بود و تنها به بودن کودکی در خانه بسنده کردهبود.
دیگر به آیندهاش و اینکه چه کاره بشود یا نشود کاری نداشت و میخواست هر طوری که میخواهد زندگی کند.
تنها و تنها باشد.
داستانک خیار و تلفن را شاید دوست داشته باشید
2 دیدگاه دربارهٔ «تنها و تنها باشد-داستانک 2»
چرا مهدی تغییر عقیده داد و خواست تنها باشد?
چه غم انگیز
کاش همیشه همه چیز سر جای خودش و به اندازه باشه