۱۵ سال پیش، به مدت ۱۱ ماه در یک شرکت پیمانکاری آب کار کردم.
همکارانِ عالی، فضای شرکت دلپذیر و مرتب، فاصلهی مناسب تا خانه و مدیرانی بسیار باملاحظه و صبور، تمام تعریف من از آن ۱۱ ماه است.
وقتی نتیجهی امتحانی که سال قبلش داده بودم، خبر قبولی داشت، در مورد استعفایم از شرکت دچار تردید شدم.
ساعت کاری شرکت صبح و عصر بود و برای منِ تازه متاهل شده، این شرایط سخت وانمود میکرد.
حرفهای همسر متقاعدم کرد تمام نکات مثبت شرکت را نادیده و به توهّم استخدام، «کارشناس امور فنی دهستان زیباکنار» شوم.
روزهای اول دی ماه ۱۳۸۹، غبطهی شرایط عالیِ سابقم را در آن اتاق نمور و سرد میخوردم.
آنروزها هنوز نمیدانستم، کارم چه سختیهایی دارد و من قرار است چه روزهای پر اضطرابی را سپری کنم.
گاهی یاد شبهایی میافتم که تا صبح با ارباب رجوع و مسئولین بخشداری لشتنشا، بر سر موضوعاتی ساده کلنجار میرفتم تا حرفم را ثابت کنم.
گاهی در خواب پیروز و در بیداری مغلوب میشدم و گاهی هم برعکس.
از دیروز که به تفاوت choose و select میاندیشم، احساس میکنم من آنروزها، انتخابی که به نظرم عاقلانهتر میرسید را choose کردم و بعد برایش توجیه و دلیل تراشیدم.
ترس از بیکار شدن و عدم داشتن مرخصی زایمان در شرکتهای خصوصی، چماقی بود که حس میکردم روزی بر سرم نواخته میشود و من گریزی از آنها ندارم.
اما نقطهی اشتراکی اینجا بود که من تمام موقعیتهایی که از آن ترسانده شده بودم، در همین کارِ به اصطلاح استخدام تجربه کردم.
دو بار تا مرز بیکار شدن رفتم و برگشتم و برای هیچکدام از فرزندانم، از مرخصی استفاده نکردم. مدام در خانه و با حضور نوزادی کوچک، کار کردم و رفتوآمد به اداره را ادامه دادم.
انگار انتخاب آنروز، دشنهای بود که به وجودم وارد کردم و هرروز، عمیقترش کردم تا آنرا با وجودم یکی بدانم و دردش را توجیه کنم.
شاید اگر آنروزها صبر و ارزیابی را چاشنی تصمیمم میکردم، ترس از آینده را میپذیرفتم و با مدیران شرکت مشورت میکردم، لحظههای همجواری با اضطرابِ سالهای بعد، به شبهای همآغوشی با کابوس ختم نمیشد.
من به ظاهر آن روز بین کاری خوب و خوبتر، خوبتر را انتخاب کردم اما متوجه نشدم که آنها قبل از انتخاب من، جایشان را باهم عوض کرده بودند.