تخته سیاه و شرم من
دفتر نقاشی نبردهبودم، نمی دانم چرا؟ من یادم رفته بودم، خواهر کوچک برداشته بود؟ چرا نیاورده بودم؟
همه مشغول نقاشی بودند. دلم میخواست منم چیزی بکشم. روبه مینا گفتم:
-میشه بهم یه برگه بدی؟
-نه نمیشه
-خوب آخه چرا؟ من دفتر ندارم
-نمیدم
-نمیدی؟
-نه
وقتی با همه اصرار و اشک از او خواستم و نداد، عصبانی شدم و گوشه دفترش خطی پررنگ کشیدم.
مینا ناراحت شد و مربی را صدا کرد.
مربی صدایم کرد و خواست کنار تخته سیاه بایستادم.
دلم می خواست فرار کنم، اما آنجا نباشم.
مربی از من دلیل کارم را پرسید که نداشتم. فقط عصبانی شده بودم.
💡همان لحظه تصمیمی مهم گرفتم. دیگر تحمل تحقیر و بازخواستها را برای خواستهای ساده نداشتم.
در را باز کردم و به حیاط آمدم. انگار که رها شده بودم. مربی مدام صدا میکرد. گوش ندادم و رفتم.
کسی دم در مَهد نبود و من توانستم بدون هیچ مانعی از مهد بیرون بزنم.
حس کردم توانم دوبرابر شده. ولی باید جایی مخفی میشدم که کسی پیدایم نکند.
میتوانستم تا خانه بدوم. اما باید اول کاری میکردم که گمم کنند.
امامزاده عباس محله ساغریسازان را دوست داشتم. روزهایی به اینجا با مادر میآمدیم و به کبوترها دانه میدادیم.
پشت در، مخفیگاهی داشت که کمی تاریک بود، اما تحمل تاریکی، به رها شدن میارزید.
وقتی صدای دویدن شنیدم فهمیدم بدون اینکه متوجه شوند وارد امامزاده شدهام، فقط میدوند.
مادربزرگ خانه بود و من گرسنه.
باید تا خانه میدویدم.
خیابان اصلی را با ترس رد کردم چون ممکن بود راه رفته را برگردند و من را ببینند.
وقتی به کوچه بیانی پیچیدم، خیالم راحت شد.
دوباره سرعت را به پاهایم دادم و فقط دویدم. کوچه خاکی بود و دویدن من باعث شد، آسمان میزبان خاکهای بلندشده شود.
پشت در رسیدم، نفسها در دور تندی از همدیگر درحال سبقت بودند.
سبقت آنها باعث میشد نتوانم هر دم و بازدمی را درست بکشم.
زنگ زدم و مادربزرگ مهربانم در را باز کرد.
پ.ن: نیمی از این داستان واقعی است، از آنجا که فرار اتفاق افتاد، خیالی است و بازنویسی مغز من در برگشت به زمانی است که دلم میخواست جور دیگری رقم بخورد.
🥀من آنروز تنها 6 سال داشتم که در چشم همسالانم تحقیر شدم، اما اکنون که 31 سال از آنروز میگذرد، نتوانستم لحظههایش را از مقابل چشمانم پاک کنم.
خواستگاری عجیب را نیز از این دسته شاید دوست داشته باشید