جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

تجسم خانه‌ی خاطراتم

خانه خاطرات

تجسم کن هم اکنون در مکانی قرار بگیری که دلت به طرز عجیبی آنرا می‌خواهد. این بودن را با صدا همراه کن. صداهایی که اضافه می‌شود، نبض لحظه‌هایی که به شماره افتاده بود را، دوباره به تپیدن دعوت کن.

حالا تمام مکان و صداهایش تو را در آغوش گرفته‌اند.

حال که در این آغوش آرمیده‌ای، احساس می‌کنی، نفسِ خودت به شماره افتاده است.

صداها و مکان در یک هماهنگی فی‌البداهه قصد دارند، آغوش را به مکان ناامنی برای گله‌گذاری و به کما بُردن تو تبدیل کنند.

میان این آغوش، یک نفس عمیق، مهمان ریه‌ات کن.

اما گله‌ها ادامه دارد و تمام نمی‌شود.

همین لحظه، طنین تازه‌ای به جریان می افتد. این طنین نگران است.

طنین، دستی دور گردنت می‌شود که هر لحظه انگشتانش بهم نزدیکتر می‌شوند. دایره‌ای که دور گردنت حلقه زده در حال تنگ شدن است و دیگر حتی اجازه‌ای برای فریاد زدن هم به تو نمی‌دهد. بدون اینکه بخواهی، نطفه‌ی فریادِ خاموشت در گلو سقط شده.

شاید آن مکان جایی باشد که سالها در آن زندگی کردیم، خندیدیم و با بسیاری دیگر در سوگها اشک ریختیم.

من این سوگ و حسرت را برای از دست دادن مکانی دارم که پس از دست دادنش حتی نتوانستم، در پیشگاهش اشک بریزم.

از دور و به قصد حتی فرار از غمش، فریاد خاموشی زدم که هیچ‌کس نشنید.

خانه‌ای پر از صدای خاطره، که دیوارهایش گواه کمیلِ شب و ندبه‌ی روز بود.

خستگی بیداری‌های محرم در آن، تن را رها می‌کرد و قرآن در اَحیاها روی سر حاجات را به آسمان می‌برد.

حیاطی که ورود به زیرزمینش، از ترسهای همیشگی‌ام بود، حُسنِ یُوسفی را در آغوش گرفته بود که سالها پیش برای صاحبخانه‌اش هدیه برده بودم.

اما تیشه‌ی خودخواهیِ کسی که از هر فامیلی نزدیکتر و حالا از هر دشمنی دورتر است، برای زدن ریشه‌ی صدای نوحه‌ی عزاداری و شادباشِ ولادت‌ها تیز شد.

تیشه‌اش برید، این بار خانه جای صاحبخانه‌اش عزادار شد. غمگین شد. دلتنگِ شنیدن دوباره‌ی صدای سینه زنی و مبارک بادها شد.

خانه در سکوت شب و روزش، از انتظار برای پتک تخریب فرار می‌کند و دوباره نواهای سالهای گذشته را در خود تکرار می‌کند.

راه رفته که بر نمی‌گردد و خانه ای که از دست رفته، دیگر به هیچ طریقی به حال اولش برنمی‌گردد.

حتی اگر روزی خانه به صاحبان اصلی‌اش برگردد، سوگ سال‌های تنهایی‌اش را بر سرمان هوار می‌کند. منتظر نمی‌ماند که ما، نوحه آغاز کنیم، خود نوحه‌خوان یتیمی‌اش می‌شود و برای روزهایی که از سرمای عزلت به خود لرزیده، نبودمان را بازخواست می‌کند.

لحظه‌ی تجسم من اینجا اتفاق می‌افتد، وقتی دستان خانه دور گلویم با بغض همدست شده.

خاطرات چرخیدن در باغ خانه، دیگر نمی‌تواند خودش را به من نشان بدهد و خنده‌هایم حین پرواز بر تابِ باغ، تنها سرزمینی قطبی را به من یادآور می شود.

مانده‌ام میان این لحظه‌های نفسگیر رژه‌ی خاطرات، کدامشان می‌تواند برنده‌ی رساندن جان را به لب‌هایم شود؟

اندوه دستان خانه دور گلویم، یا انجماد خنده‌هایم روی تابِ باغ؟

 

پ.ن: نخواسته بودم برای خانه‌ی خاطرات تمام عمرم، سوگنامه‌ای بنویسم، اما تمرین ساده‌ای مرا به این الهام رساند. الهامی از جنس اشک و افسوس برای مُشتی گِل، که ناجوانمردانه از دستمان برای همیشه رفت و ما تا ابد مدیون سایه‌ی سنگین خانه روی دلمان هستیم. وقتی می‌دانیم دیگر صدای نوحه و شادی برای ائمه در آن خاموش است و ما آواره‌ایم. آواره‌ی بودن در لحظه‌هایی که زیر سقفش، به دیدار هم خوش بودیم و برای ملاقات دوباره، قرار می‌گذاشتیم. دیوارها شاهدند که خواستیم برای نسل بعدی آنرا تکرار کنیم، اما نشد.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری
پیمایش به بالا

یک جلسه کوچینگ رایگان

1 ساعت جلسه رایگان کوچینگ در زمینه‌های نوجوان، خانواده و زندگی هدیه‌ی من به همه آنهایی است که با ورود به سایت به من افتخار داده‌اند.

بارها اتفاق‌افتاده که تنها یک جلسه‌ی رایگان برای کوچی‌هایم، راهگشا بوده و توانسته‌اند پس از آن مسیر دلپذیرتری را برای خود انتخاب کنند.

شماره تلفن خود را وارد کنید و اولین جلسه کوچینگ را رایگان دریافت کنید