کودکی تازه به سن تکلیف رسیده بودم که مادر برای ترغیب به اَدای اذان و اقامه قبل از هر نماز واجب، مرا امام جماعت فرشتگانی معرفی میکرد که با اذان و اقامه، به من اقتدا میکردند.
کودکی است و خیالات پهلو زننده به واقعیت. دست خیال را که میگرفتم، فرشتگان را لبخندزنان میدیدم که پشت سرم، همچون دانههای انار با نظم و ترتیب ایستادهاند و مشتاقانه منتظرند تا من نماز را آغاز کنم.
قندی از تصور تبسمشان در دلم آب میشد. عادت انگار هر بار منتظر شیرینی هوسانگیزی است و هیچگاه نیز دچار دیابت نمیشود. بعد از دریافت هر شیرینی، به جریان میافتد. حس میکردم مابین تنهاترین روزها نیز، در حضور پروردگارِ نادیدهی خود تنها نیستم و دوستان مقرّبی دارم که سفارشم را کردهاند و میکنند.
دیروز پس از جلسه با مدیر، مسئول فرهنگی و مددکار خیریه، نگران آغاز شدم. آغاز ساخت پلی بادوام میان خودم و شهری جدید و ناآشنا.
شهری که قرار بود دستش را بگیرم و همراهش به سمت نور حرکت کنیم.
❓چگونه دستشان را بگیرم که باورم کنند؟
❓چگونه دستشان را نوازش کنم که احساس ترحّم نکنند؟
❓و چگونه بازی زندگی را برایشان تعریف کرده تا همبازیام شده و لذت ببرند؟
امروز که در شهر آزادنویسیام، منزلی اجاره کردم، یادم افتاد هیچگاه به تنهایی راه نور را آغاز و طی نکردهام. وقتی با یک اذان و اقامه، فرشتگانِ ماموم و مامور، همراهم میشوند، چگونه هنگام ساخت پل، تنهایم میگذارند؟
🕊امروز نیز خیالات کودکی، دستم را فشرد تا رویای همراهی فرشتگان به وجودم لبخند بزد.