چهارشنبه، فصل اسکیزوفرنی درس آسیبشناسی روانی را در دانشگاه باید ارائه میدادم. همه کارهایش را انجام دادم و پاورپوینت و متن را لحظات آخر در فلش ریختم و به سمت اداره حرکت کردم.
از روند کاری که انجام داده بودم کاملاً مطمئن بودم و تنها برگههای پرینت شده را چند بار در اداره مرور کردم.
اما موقعی که میخواستم پاورپوینت را به لپتاپ دانشگاه وارد کنم، دیدم فلش درون کیفم نیست. ابتدا کمی دچار استرس شدم. اما بالاخره توانستم فایل را از موبایلم خارج و وارد لپ تاپ دانشگاه کنم. در فکرم بود که احتمالا فلش را از لپتاپم خارج نکردهام.
عصر که به خانه رسیدم، کارهای زیادی داشتم و گم شدن فلش را به کلی فراموش کردم. صبح پنجشنبه که بیدار شدم، متصل نبودن فلش به لپتاپ، فیوزم را پراند.
فلش درون کیف نبود و اکنون نیز به لپتاپ خانه متصل نیست. پس کجاست؟
همه قسمتهایی که ممکن بود فلش را در آنها جا گذاشته باشم، گشتم. نبود.
ضربآهنگ گم شدن فلش، بلندتر از نوای خواندن کتاب، درونم شنیده میشد. در واقع این موسیقی به قدری بلند بود که آنچه میخواندم را، چندان متوجه نمیشدم.
به توصیه یکی از خالههایم، چندین بار سوره نصر را برای پیدا شدن فلش خواندم.
کمی آرام گرفتم و اجازه دادم زمان، به پیدا شدن فلش کمک کند.
امروز حین نگاه ریزبینانه کردن به اطراف لپ تاپم، در فکر رفتم که فلشم اکنون چه جای دنجی را انتخاب کرده که به رنجم بخندد؟
او شاید از گم شدنش که ارمغان مرخصی و فراغت از فعالیت را برایش دارد، راضی باشد، اما شاید لازم باشد کسی در گوشش بخواند، خندیدن به رنج دیگران، کار چندان درستی نیست.
البته شاید میداند که اگر پیدایش کنم نیز، جرات تنبیهش را ندارم. چون تنبیهش تنها محروم کردن خودم از داشتنش است.
من، مجبورم بر تابِ صبوری سوار شوم، تا وقتی مرخصیاش تمام شد، دلگیر خندههایش نباشم.
بازی جدید میز عجول و ذخیره اجباری را هم شاید دوست داشته باشید