به نام یزدان پاک
بی نام ولی با نشان
برای تو می نویسم که هیچگاه وجودت را حس نکردم
همیشه سربه زیر داشتی و آرام از کنارم رد شدی و من بیتفاوت بودم به تو و حتی بودنت
بارها به خانه زنگ زدی و تنها گوش دادی به صدایی که التماس میکرد حرفی بزنی اما تو تنها گوشیدن را نوش نمودی
و من صدای نفسی تکراری که انتخاب کرده تنها گوش کند را میشناختم، میدانستم حرفی در کار نیست و طبق عادت الو الوکنان التماسی بی حاصل میکردم
و تو تنها به مقصود آن لحظهات میرسیدی
برای رسیدن به مقصودهای دیگر، دیگرانی لازم بودند که، نبودند
و آنجا تو نرسیدی نه به مقصودت، نه به یارت
تنها میرفتی تنها میآمدی و هیچگاه صدایی جز «سلام» از تو نشنیدم
حتی رنگ چشمانت را نیز نمی دانستم نه آن موقع و نه حتی اکنون
گذر زمان چیزی را ثابت نکرد چون نه تنها زمان بلکه زمین هم یارت برای رسیدن به یارت نبودند
تو در خاطرم، خاطرهای ماندی بینام اما با نشان
نشانات سربه زیری، صدای نفسها و قدمهایت بود کنار دیوار خانه های کوچه
کوچه شاهد است، شاهد همه لحظههایی که بی من رفتی، بی من ماندی و بی من گریستی
تو در خاطر من و کوچه، خاطرهای
خاطرهای برای غمناکترین عشقهای لبدوخته
(برای آنکه نه اسمش در یادم مانده و نه رسمش می دانم و تنها بودناش را دانایم)