سالها پیش یکی از اقوام خاله ام برای بودن درکنار پدرش در واپسین لحظه ها از مشهد راهی رشت شد.
نزدیک رشت رسیده بودند که یک تریلی راهشان را بست.
از ۵ نفری که داخل ماشین بودند،(راننده و خانواده ۴ نفره)، پسر ۷سالهی خانواده پرواز کرد.
روزهای سختی بود. پدر درآستانه مرگ بود، اما زودتر از او نوهی ۷ساله در مسیر خاک گام برداشته بود.
من محمدرضای ۷ساله را تنها یک بار بواسطه شرکت در عروسی عمویش دیده بودم. شیرین بود و دلربا.
آن موقع دبیرستانی بودم و حس مادری چونان شعلهای در وجودم نداشت.
پدر چند روز بعد به نوهاش پیوست و خانواده بار دیگر مسیر خاکسپاری را پیمود.
ما جزو اقوام دست دوم بودیم اما چون همیشه بواسطه فرزندان خاله در جریان اتفاقات بودیم، گویی خودمان هم حس درد مشترکی داشتیم.
کوچ پسری 7ساله و پدری پابه سن گذاشته در فاصلهای کوتاه هرکسی را میتواند بشکند.
اما آن روزها نیز گذشت و خانواده دوباره خود را یافت.
یادآوری اتفاقی آن روزها در ذهنم بهانهای شد برای نوشتن از روزهای دوران نوجوانی و دبیرستانم. آن روزها که همهی اتفاقات را در قبولی دانشگاه میدانستم و همهی خوشبختی را در ازدواج.
اما وقتی به هر دو رسیدم هیچ اتفاق عجیبی در هردو نیافتم. خوبی و خوشبختی در وجود من بود که بیرون از خودم به دنبالش میگشتم. دانشگاه و ازدواج تنها بهانههایی بودند برای جستن تجربه از لابه لای زندگی.
هرچه بیشتر به آن روزها مینگرم بیشتر در مییابم که روزهای سخت و پرچالشش را بیشتر دوست دارم تا روزهای عادی و مُردهاش.
من همچون کودکی بودم که تمام خوشحالیاش را در داشتن یک اسباب بازی میداند و همه توانش را در خریدن آن بکار میبندد. من برای رسیدن به آرامش به درهای مختلفی کوبیدم. در باز میشد اما کسی پشت در نبود که
خوشبختی را در آغوشم افکند. باز میگشتم و در میزدم و باز….
بیخبر از آنکه، آنچه به دنبالش میگردم در جیب خود داشتم.
روزهای سخت از دست دادن، امتحاناتی هستند که چون فولاد آبدیده، قویترمان می کند.
ماندن در آنروزها تنها معطل ماندن پشت درب خانهای است که سالهاست صاحبخانهاش آنرا واگذار کرده و کسی ساکنش نیست.