مارتین لوترکینگ درجستار منتخب «نامهای از زندان بیرمنگام» که در کتاب «من سرگذشت یاسم و امید» آمده است، جمله جالبی دارد:
این تلقیای که در گذشت زمان چیزی وجود دارد و آن چیز درمان همه دردهاست به شکلی غریب غیرمنطقی است. در واقع زمان بیطرف است.
بارها درمان بسیاری از زخمهایی که از آدمها، روزگار و حتی اشتباهات خودمان خوردهایم را به زمان سپردهایم تا درمانشان کند.
انگار که زمان هر لحظه در حال تجویز داروییست که زخم موردنظر به طرزی جادوگرانه به سمت بهبودی رود. اما بنظرم زمانِ بی طرف، در حال تزریق آب مقطری، بیاثر درمانی است.
تصور ما این است که این دارو، شفایی جادویی در پی دارد و تنها اوست که میتواند آن را تجویز کند.
با تمام شدن سِرُمی، سِرُم دیگری وصل میکند و من به تکرار این سِرُمها معتاد شدهام. اما زمان تمام تلاشش را برای تزریق مداوم و بدون لحظهای مرخصی یا استراحت انجام میدهد.
او حتی دست ایجازگونهاش را روی صورتم قرار میدهد تا با نوازشی آرام، درد زخم را فراموش کنم.
من به زمان، سفارش نجات و درمان زخمم را داده بودم و او تزریق را تجویز کرد.
❓به طبابتش ایمان دارم، اما چرا هر لحظه درد زخمم عمیقتر و عفونتش بیشتر میشود؟
هم اکنون به استخوان میرسد. اما دستان سحرآمیزش مرا دچار ابهام کرده است.
نمیخواهم محبتش را پس بزنم و ایستادنش کنارم را جهت بهبودی نفی کنم، اما در این تقلای درد و تکاپوی عفونت، چگونه آرام گیرم؟
شرمندگی از نوازشش، سرکوبِ فریادی است که به درونم میرود و استخوانم را هدف میگیرد.
اینجاست که در تجویزی خلاقانه، بلیطِ کما را به دستم میدهد.
☠️چون میداند دیگر دردی احساس نمیکنم و با جسمی خالی از روح، هیچ تفاوتی ندارم.