دیروز مسئول فرهنگی «خیریه فاطمه زهرا» تماس گرفت و از من خواست برای امروز در خصوص «ارتباطات اجتماعی» برای خانوادهها صحبت کنم.
ابتدا کمی نگران شدم و خواستم «نه» بگویم. هنگام صحبت با ایشان، با خودم فکر کردم من در خصوص «ارتباطات اجتماعی» چه استعارهای میتوانم تعریف کنم؟
استعارههایی در خصوص مهارتهای ارتباطی درون یک خانواده تهیه کرده بودم، اما «ارتباطات اجتماعی» برایم مجهول بود.
در ریاضی همیشه رابطههای تک مجهولی سادهاند و سریع به پاسخ میرسند. اما رابطههایی که دو یا چند مجهول دارند، دیگر حلشان آسان نیست. این رابطه نیز، نمودی چند مجهولی داشت.
به آنچه که قبلا نوشته بودم امیدوار بودم که میتوانم همان را با کمی تغییر برای امروز آماده کنم.
اما استعارهای که در خصوص خانواده نوشته بودم، برای اجتماع چندان مناسب نبود. چارهای نبود.
دل به دریا زدم و برای امروز استعاره جدیدی نوشتم.
وقتی برای مفهومی تصمیم به خلق استعارهای میزنم، مدام به دنبال مسیرهای آشنا میگردم که بتوانم از آنها وارد مغز مخاطب شوم. مسیرهایی که تعجببرانگیز، جذاب و در حد امکان قابل رفت و آمد باشند.
حتی به داستان خواندن هم در جلسه فکر کردم. داستانی در ذهنم آمد که میتوانست هم طنز جلسه را پیش ببرد و هم به موضوع وصل شود.
مدام مسیرها را میرفتم و برمیگشتم و همچون غلطکی که جادهای سنگلاخی را آماده آسفالت میکند، من نیز مسیر ورودم به قلب و مغز آنها را مهیای عبور میکردم.
اما اگر من طاهرهی چند سال پیش بودم، در مقابل چنین درخواستی، بلافاصله «نه» میگفتم.
اما من دیروز و امروز، طاهرهی آن سالها نیستم.
خواندم، نوشتم، تغییر کردم؛ دوباره خواندم و نوشتم و باز هم به تغییری جدید، «نه» نگفتم.
شاید این، بهترین قسمتی از زندگیام باشد که دلم نمیخواهد مهارت «نه گفتن» به تغییر کردنهای پیاپی را یاد بگیرم.