روز گذشته (1403/02/04) یکی از اربابرجوعهای محل کار سابقم(زیباکنار) با نام م.ب به جهت نامهای به محل کار کنونیام آمد. پس از انجام کارش و صحبت در خصوص مسائل مشترک گذشته، قبل از رفتن گفت:
«من سالهاست میخوام یه چیزی بهتون بگم که هیچوقت فرصتش پیش نیومده.»
قبل از شروع و حین گفتن همین جمله، من میدانستم او از چه چیز میخواهد حرف بزند.
سالها پیش او با یک جوان دیگر و استاد دانشگاهی تهرانی با معاملهی یک زمین، شروع به کار احداث شهرکی با سرمایهای مشترک به نام «ن»، در یکی از روستاهای تحت پوشش من کردند.
شراکتی که چندان طولانی نشد و م.ب به طور ناگهانی، البته به گفتهی شریکش از پروژه جدا شد. شریک هم سالها با ادعای ناجوانمردی م.ب، همت و عزم راسخی در به کارگیری مخ اینجانب نمود. تلاشش از این رو بود که کاستیهای موردی پروژه را از دید من پنهان کند. اما این کاستیها از زمانی دیگر قابل به چشمپوشی نبود و راهی برای من، جز ارسال پروندهها به مرجع تخلفات باقی نگذاشت.
او که هربار مراجعهاش به من را با نُقلِ بدوبیراهِ محترمانه به شریک سابقش بالا میانداخت، نتوانست برای کلاهِ گشادِ تخلفاتش، نَمدی کم دردسر تهیه کند. بنابراین خود نیز با ضرر و زیان از پروژه کنار کشید و همه چیز را به استاد دانشگاه تهرانی سپرد.
استاد محترم از قضا مرد موجهی بود و من در حین انجام کارهای قانونی در خصوص تخلفاتشان، نهایت همکاری را جهت خروج از باتلاقی که گرفتارش شده بودند، انجام دادم.
اما شهرک «ن» داستانهای متعددی از شکایت و حکایت از سوی خریداران واحدها برای من در طول سالهای بعدش داشت. حتی پس از اعطای مسئولیت آن دهستان نیز، مجبور شدم در مراجع ذیربط به جهت مطلع حضور یافته و پاسخگوی عملکرد خود شوم.
من با م.ب در تمام این مدت، بارها ملاقاتهای کاری داشتم و از آنجا که میدانستم کوچکتر از من است، حس رفاقت سادهای میانمان جاری بود، اما هیچگاه حتی یکبار هم از او نپرسیدم:
چرا با شریکت و پروژه «ن»، اینچنین کردی؟
او توضیح داد که در آن روزها، متوجه موضوعی ناگفتنی در خصوص شریکش شد و مجبور بود به خاطر حفظ خانواده و خودش، کل ارتباطش را حتی با وجود ضرر مالی با او قطع کند. اما شریک مذکور هیچگاه به این موضوع در خلال گلههایش اشاره نکرده بود.
او حرفهایش را زد تا به نوعی تصویر خود را در ذهن من بازسازی کند، اما از ابتدا این تصویر حتی مغشوش هم نشده بود. زیرا من به صرف صحبتهای شرکا، دست به تخریب ذهنیتم از او نزده بودم.
مطمئنم که میان آنها، فراتر از آنچه گفت، مسائل دیگری وجود داشت. اما دیروز هرچه گشتم نتوانستم مکانی برای حضور قضاوتگونهی خودم با اینکه از آسیب نیز بیبهره نمانده بودم، پیدا کنم.
من صرفا شنوندهای منفعل بودم و هستم که تنها چیزی که به گوشش میرسد را، براحتی از گوش دیگر خارج میکند. بدون اینکه اجازه دهد صحبت شنیده شده، کوچکترین حفرهای در تصویر آن افراد ایجاد کند.
بگذار صحبت از آدمها درون مغزت جولان دهند، این هنر توست که اجازه ندهی، باورت به قاضی عادل و حاضر، خدشهدار شود