حرکت امروزم از فراز کوههای بلند آغاز میشود. آدمها نامی برای کوهها میگذارند. اما برای من، کوهها نامی ندارند. من برای شناسایی کوهها به نام احتیاجی ندارم. آنها مانند فرزندان همسان، که تنها مادر میتواند تشخیصشان دهد، برای من قابل به شناساییاند.
کوهی که امروز بر فرازش هستم و قرار است سفرم را آغاز کنم، کوهی است در جوار دشتی پر از شقایق.
قرار است پس از نوازش شقایقها، به شهر بروم. در گوش این شقایقهای عاشق زمزمهای کنم، جوابی بشنوم تا وقتی که به شهر رسیدم، این رازها را در گوش عاشقان زمزمه کنم. کاش آدمها زبان بادها را هم بلد باشند.
❓کاش میدانستند با هر وزشی چه میخواهم بگویم؟
❓کاش میفهمیدند وقتی خودم را به در و پنجره میزنم به اهالی آن خانه چه میخواهم بگویم؟
✉️هر شقایقی پیامی داشت. پیامی برای عاشقی مشخص. دل و گوش و دیده به شقایقها سپردم. تا توانستند گفتند و گفتند و من همه را در دلم ضبط کردم.
💨وقتی به شهر رسیدم به دنبال عاشقان به هر سو رفتم.
بهار بود و من چندان سوز سرمایی به دوش خود نداشتم. اما باز مادرها کلاه بر سر فرزندانش خود سفت میکردند و مردان تا میتوانستند سر و صورت و گوش خود را میپوشاندند.
هرچه فریاد زدم: من بادی بهاریام، من بادی بیآزارم. من من من…
از من گفتن و از آنها نشنیدن. آخر وقتی تمام صورتشان را پوشاندند، چطور پیام شقایقها را به گوششان برسانم؟ چطور آنها را میان سر و صورتی پوشیده، بشناسم؟
هرچه گشتم، کمتر یافتم و ناامیدتر شدم.
حال با چه رویی به میان شقایقها برگردم و چگونه به آنها بگویم که پیامشان را نرسانده، برگشتهام؟
💌شبیه پستچی مایوسی شدهام که نتوانسته آدرس نامههایش را پیدا کند.
🥀نکند شقایقها آدرس را بلد نبودند؟ نکند آدرس عاشقان تغییر کرده و آدرس جدید را ندارند؟
باد-قسمت دوم-کلاس درس خیابان
باد قسمت اول-دیدار