🌬سفرم را آغاز کردم. سفر من مانند آدمها از صبح زود آغاز نمیشود. بلکه دقیقاً از ابتدای شب آغاز میشود.
هوا تاریک است و من همچون خفاشی که دل تاریک شب، برایش پرنورترین زمان ممکن است پیش میروم.
به آدمی برمیخورم که وقتی من را میبیند، شالش را محکمتر میکند. دورِ بینی و دهانش و زیر چشمانش را نیز میپوشاند. من برای زیر چشمان و مخصوصا پیشانیاش، خطرناک محسوب میشوم.
میتوانم روزها به بستر بیماری منتقل کنم. در فکرم، در دلِ تاریک شب در خیابان چه میکند؟
شاید همان کاری که من میکنم!
❓از کجا برگشته؟ دلم میخواهد بدانم. پشت سرش میروم و او مدام خود را از من پنهانتر میکند.
کلاهی در کیف داشت. آن را بر سر بگذارد تا پیشانیاش را بپوشاند.
دیگر تنها چشمانش معلوم است. شاید اگر آنها را برای بازتاب تاریکی لازم نداشت، آنها را نیز میپوشاند.
💨من همراه بوران زمستانی، برای چشمانش نیز پیامک سرما میدهم.
برای دستانش نیز چندان دلپذیر نیستم.
آنها را با گذاشتن در جیب پالتویش از دید من مخفی میکند. موقعی که برای پوشاندنِ صورتش بیرون آورد، ندیدم دستکش داشت یا نه! جیب پانتویش هم بسیار تنگ است. قدرت نفوذ به آن را ندارم.
دلم میخواهد دستانش را لمس کنم.
لمس دستانش باعث میشود بفهمم چه کاره است؟ کارگر، کارمند، بیکار…
با سنگ و آجر و سیمان در ارتباط است یا قلم و خودکار؟
دستش مانند کودکان تازه به دنیا آمده است یا خالی از گوشت و تنها لایهای استخوان و پوست؟
به خانه که میرسد، زنگ در را به فشار میدهد.
❓چه کسی این وقت شب بیدار است تا در را برایش باز کند؟
بدون اینکه بفهمم چه کسی در را باز کرده، او داخل میشود. این هم از معایب خانههای امروزی است.
خانههای ویلای قدیم را به یاد میآورم. آیفون صوتی و تصویری، طعم حضور و شوق دیدار دو انسان را از خاطرهها برده است.
اما من دلم خوش است، وقتی که خود را به درب و پنجره خانهها میزنم، با آیفون جوابم را نمیدهند.
پشت در میآیند، نگاهی به من و آسمان میکنند و بعد میروند.
باد-قسمت دوم-کلاس درس خیابان
باد-قسمت سوم-آدرس عاشقان