امروز برای آغاز سفرم کمی مردّدم. نمیدانم باز هم از انتهای شب شروع کنم یا سحرخیزانه سفری آغاز کنم؟
بنظرم بد نباشد امروز با سحرخیزان همراه شوم.
🏫هنگام سحر، خیابان همچون کلاس درسی است که هیچکس در آن حضور ندارد.
شاید هم سکوتشان دلیل دیگری داشته باشد. شاید ناظم خیابان تازه دعوایشان کرده و آنها در سکوت پس از سرزنش قرار دارند.
ساختمانها همچون شاگردان پرسر و صدا، اکنون آرام و بی سر و صدا در کلاس درس خیابان، منتظر معلم خویشند.
در انتهای مسیرم ساختمانی را میبینم. احساس مکنم اگر با من مواجه شود، میتوانم آن را کمی بلرزانم. همیشه مواجه شدن با اشخاص و اشیا جدید برایم جذاب بود.
🌬مسیرم را آغاز کردم تا به ساختمان برسم. ساختمانی عظیم الجثه بر فراز تپهای و با ارتفاعی درخور افتادن کلاه از سر انسانها.
به نظر نمیآمد ساختمان برای سکونت انسانها ساخته شده باشد. انگار فقط قرار بود کسی آن بالا قرار بگیرد و به دوردستها خیره شود.
بلندایش برای من که از آن هم میتوانستم بلندتر صعود کنم، کلاهی از سر نینداخت.
او را فرا گرفتم و همچون ماری دورش پیچیدم. دستوری نداشتم که آن را تخریب کنم. اما دلم میخواست بدانم با این سرعت، شدت و حدت میتوانم او را بلرزانم؟
لرزید، اما از پا نیفتاد. لرزید، اما چندان به روی خود نیاورد.
به نظرم این ساختمان از آن شاگردهایی باشد که چون مبصر سایر ساختمانهاست، وقتی که حتی سرزنش میشود یا میشکند هم به روی خود نمیآورد.
دلم نخواست غرور مبصر شدنش را بشکنم. مسیرم را ادامه دادم تا به دیگر شاگردان این کلاس برسم.
🌤اما سحر به سر آمده بود و خورشید، معلم این کلاس درس، حاضر شده بود و دیگر جایی برای من و برای به هم زدن کلاس درسش نبود.
باد-قسمت اول-دیدار
باد-قسمت سوم-آدرس عاشقان