جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

انزلی، همراهی ترس و لذت

انزلی

دیروز به دعوت استادم، راهی انزلی شدم. جاده‌ی انزلی تا سراهی حسن‌رود، مسیر سال‌ها قبلمان بود. مسیری که همسرم را اواسط جاده پیاده می‌کردم و خودم به زیبا کنار می‌رفتم.

اما این بار با خود انزلی کار داشتم. در مسیر از کنار مصلی امام خمینی انزلی که رد شدم، خاطرات پروژه ترمیم ساختمان سال ۱۳۸۷ به دلم دَر زد. ما بارها و بارها خرداد ماه آن سال، به انزلی آمدیم.

🏟پروژه ما ورزشگاه تختی انزلی بود که در بارش برف 1383 عناصر مهم سازه‌ای‌اش دچار لهیدگی شده بود.

🕌مصلّی انزلی هم چندان حال و روز خوبی نداشت. از همان سال‌ها و حتی قبل از آن تاکنون به حال خود رها شده است. اشکالات سازه‌ای حین ساختش، در برخی نقاط به حدی بود که در همان سالها، هزینه‌های زیاد ترمیم و اصلاحش به صرفه نبود و مصلّی در بهترین نقطه انزلی، بجای نمازگزاران، همنشین مرغان دریایی شد.

🏫مدرسه را خیلی زود پیدا کردم. یک ساعت زودتر از شروع مراسم رسیده بودم. نیم ساعتی تو ماشین کتاب خواندم و استراحت کردم.

به مشاور مدرسه زنگ زدم و با هم داخل رفتیم. دکتر جلسه‌ای فوری برایش پیش آمده بود و قرار شد من و مشاور مدرسه، بخش ابتدایی مراسم را بر عهده بگیریم.

اولیا و مربیان مدرسه هیچ شناختی از من نداشتند. این عدم شناسایی هم حُسن محسوب می‌شد و هم ایراد. بدون تمرکز به ایراداتِ این عدم شناخت، شروع کردم.

از رابطه و آسیب‌های نبودش با بازی دوست‌داشتنی‌ام گفتم و به سوالاتشان پاسخ دادم.

با کمی استراحت، دکتر رسید و مراسم تا 12:30 طول کشید.

مسیر برگشت از انزلی به رشت، دوباره خاطره سال 1387 مهمانم شد.

آخرین روزی که برای بررسی خرابی‌های ورزشگاه رفته بودیم، پس از صرف ناهار و گشت‌گذار در دهکده ساحلی، با باران سختی مواجه شدیم.

من راننده با ماشین پدرم بودم. باران هر لحظه شدیدتر می‌شد. من که تازه رانندگی را یاد گرفته بودم، تلاش می‌کردم با حرف زدن با دوستانم، از اضطراب زیادم ناشی از عدم دید کافی به جهت بارندگی، بکاهم.

هیچگاه فراموش نمی‌کنم. بعد از سراهی حسن‌رود در لحظه‌ای از مسیر مقابل، باران زیادی روی ماشین ما ریخته شد.

آن لحظه اوج ترس من بود. احساس کردم هیچ دیدی به مسیر ندارم. همکلاسی‌هایم، آسوده و خاطرجمع از مسیر و لیز بودن جاده و عدم دید کافی من، در حال گفتگو و خوش‌وبش با هم بودند. من نیز همراهشان شدم تا ترس نتواند تمام جانم را به لرزه بیندازد.

مسئولیت سالم رساندن ماشین و چهار نفر از دوستانم، با من بود.

ترسِ آن لحظه تا امروز از ذهنم پاک نشد.

🌹امیدوارم لذت کمک کردن دیروز به والدین و اولیای مدرسه طلوع فجر نیز از ذهنم پاک نشود.

 

خاطره قطاب ماجراجو را شاید دوست داشته باشید

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری
پیمایش به بالا

یک جلسه کوچینگ رایگان

1 ساعت جلسه رایگان کوچینگ در زمینه‌های نوجوان، خانواده و زندگی هدیه‌ی من به همه آنهایی است که با ورود به سایت به من افتخار داده‌اند.

بارها اتفاق‌افتاده که تنها یک جلسه‌ی رایگان برای کوچی‌هایم، راهگشا بوده و توانسته‌اند پس از آن مسیر دلپذیرتری را برای خود انتخاب کنند.

شماره تلفن خود را وارد کنید و اولین جلسه کوچینگ را رایگان دریافت کنید