دیروز که صبح شد میدانستم امروز، روز سخت و پرکاری را در پیش دارم. از همان ابتدای ساعت کار، پشت هم قرارگیری آدمهای مختلف و درخواستهای ریز و درشت شان هشدار کلافگی را در پایان ساعت اداری میداد. اما صبور بودم و وفادار به تعهدم.
اواسط روز بود که رئیسم خبری از بالادست برایم آورد که علی رغم بد بودنش هیچ تلاطمی در وجودم ایجاد نکرد. او که مدام در پی دریافت علت عصبانیت ریئس بالادست خود بود، از این میزان آرامشم در پذیرش تنبیهی که رئیس بالادست برایم درنظر گرفته بود و او موظف به اجرایش بود، تعجب کرد.
تنها به گفتن جملههایی کوتاه بسنده کردم و نتوانستم دلیل شجاعتم و شاید حتی بی خیالیام را از این هجمههای ناروا برایش بیشتر باز کنم. نه فرصتش بود و نه امکاناش.
هنوز روز به نیمه نرسیدهبود که طوفان اتهامات و تلاطمات جدیدی وزیدن گرفت. هنوز از یکی فارغ نشده بودیم که دیگری سر میرسید و مرا همچون بید مجنونی سربه زیر و نازک تنه مورد هجمه قرار میداد.
از درون نیز رازی داشتم که گاهی میتوانست شعلهی نگرانیها را افزون کند اما توان و فرصت بازگوئیاش نبود.
روز به پایان رسیدهبود و من خسته و مجروح از طوفانها، خود را در اتاقی کوچک کناری، مشغول فاش نمودن رازهایم با بیهمتای خود یافتم. زیرا این او بود که همه چیز آن روز را دیده، شنیده و از همه آنچه حقیقت بود آگاهی داشت.
طوفانها قراری با خود نهادهبودند تا درونم سونامی عظیمی ایجاد کنند اما من به عنصر دیگری متعهد بودم. من بی تاریخ ولی با امضای وجودم، عهدی با شادمانی ام بسته بودم.
این او بود که موظف بود در هر دمی به دلم سر بزند و خود را برایم آشکار کند و من همچنان وفادار به تعهدم.
شاید این شعر کوتاهی از کودکی گمنام در اردوگاه کار اجباری گویاتر باشد:
من از فردا غمگین خواهمبود
از فردا
امروز نه
من امروز را شاد خواهمبود
و هر روز
هرقدر هم به تلخی بگذرد
خواهم گفت: من از فردا غمگین خواهمبود
امروز نه
گوشنوش 23 فروردین 1402 منتشرشده در کانال تلگرام https://t.me/taherehkhademi
مقاله دختری که به فرار نه گفت و غم را در آغوش گرفت در این زمینه است اگر تمایل داشتید بخوانید