تصور کنید فکری وارد مغزتان شده است. از آن فکرها که مدام باید با آن سر و کله بزنید تا راضیاش کنید کمتر حرف بزند و اجازه بدهد که شما به کارهای مهم روزتان هم برسید.
اما او از اساس، برای کم حرف زدن آفریده نشده است و مدام باید در زاویههای دید متفاوت موضوع را بررسی کند.
هر بار تلاش میکنید فکر مذکور را به طبقات زیرزمین و تاسیسات مغز خود بفرستید تا صدایش را کم و برای زمانی از دستش خلاص شوید.
اما او پس از گشت و گذار در آن طبقه، وقتی متوجه میشود که فریب خورده است، دوباره وارد آسانسور شده و دکمه طبقه ی شما را میزند.
این رفت و برگشت آسانسوری آزاردهنده، گاه بارها اتفاق میافتد و ممکن است حتی باعث خرابی آسانسور هم شود. بدینگونه فکر پرحرف و آزادهنده در طبقهی شما ساکن میشود.
❓شما در این مواقع چه می کنید؟
❓آیا راهی دارید که به کلی فکر را از مغزتان خارج کنید؟
❓تدبیری دارید که به یکباره یا به تدریج برای مدت نامعلومی ساکتش کنید؟
از دیروز عصر من دچار این افکار آواره شدم. آنها در ساختمان مغزم گم شده بودند و خود را به دفعات به طبقه ی من میرساندند. گویی به دنبال پناهی میگشتند که آسایش را تجربه کنند.
بارهای اول، سعی کردم با مذاکره فکرم را متقاعد کنم که مغزم را ترک کند. اما او حرفهای زیادی برای گفتن و دلایل زیادی برای حقانیتش داشت.
امروز که بازهم در تلاشهایی بیسرانجام سعی کردم به ترک مغزم راضیشان کنم، به این استعاره رسیدم.
هر بار که دچار این سردرگمیها شدید، دریابید که دچار مزاحمت افکاری بیخانمان شدهاید که به دنبال یافتن سکونتگاهی دائمی در وجود شما هستند.
🪟در این مرحله، با آرامش و بدون بحث و جدل، به جای هدایت به سمت آسانسور، به سمت پنجره هدایتشان کرده و از پنجرهی ساختمان مغزتان به بیرون پرتش کنید.
به همین راحتی!