نمیدانم من دست استعاره را همیشه میگیرم یا او دست من را میچسبد و ولم نمیکند؟
وقتی کنار هم قدم میزنیم و در مورد موضوعی که نشخوار فکری من است، حرف میزنیم، پیشنهادات متعددی به من میدهد. هر پیشنهادش وسوسه انگیز است و قابل تامل.
اما من باید بهترین، نزدیکترین و جذابترین را انتخاب کنم.
هیچگاه دست رد به سینهاش نمیزنم و هرچه میگوید را جایی مینویسم. شاید در زمان و مکان و حتی موضوع دیگری لازم باشد آن استعارهی به ظاهر ساده را در دستانم سبک سنگین کنم.
دیروز در جلسه با مادران در خیریه، من خود را بازاریابی معرفی کردم که قرار بود نرمافزاری تازه اختراع شده را به آنها معرفی کرده و بفروشم. شرایطی از قرارداد فروش را برایشان توضیح دادم و مواردی را نیز مخفی نگه داشتم.
استعاره که بطور کامل شکل گرفت، همه واقف به اختراع من شدند و سوالات و ابهامات خود را مطرح کردند. در آن لحظه من تنها چشمانی میدیدم که دیدنیترین صحنهی کلاس از نگاه یک مربی میتواند باشد.
چشمهایی که منتظر پاسخند. منفعل نیستند تا من چیزی بگویم و آنها کلاس را ترک کنند.
درونشان، باری پر از سوال تخلیه کرده بودم و آنها پس از اسبابکشیِ من، منتظر بودند با جواب تکتک بارها را جای مناسبش قرار دهند.
آنها را به تعجب واداشته شده بودم تا در مورد محصولی که من اغواگرانه به آنها پیشنهاد دادهام، تصمیم قطعی خود را بگیرند.
تعداد بیشتری حاضر به خرید شدند، اما وقتی در انتها، من همچون بازاریابی صادق، عیب محصولم را هم گفتم، دیگر کسی مایل به خرید نبود.
من با توضیح استعارهای، درون آب آرام و روان وجودشان، قطرهای سوال چکاندم. قطره، آرامش را بهم زد. اما در پایان تمام تلاطمات با گفتگو و رسیدن به جواب، دوباره آرام شد و کلاس پایان یافت.
استعارههای من آجری دانش بودند برای ساخت پله. پلهای برای رسیدن به آگاهی.
آنها آجر من را گرفتند و برای رشد خود قدمی به بالا برداشتند.