ارث را به فنا بده تا گرگ سر نرسد

«متجاوزها» یکی از داستان‌های کتاب «گرگ‌های سرنوگراتس» نوشته «هکتور هیومنرو» است. داستان از آنجا آغاز می‌شود که دو خاندان بر سر زمین‌های جنگلی، که دادگاه به نفع یکی از آنها رای داده، دشمنیِ دیرینه‌ای را میان نسل‌های بعد از خود به ارث می‌گذارند.

هر شخصی که رئیس خاندان می‌شود، تنها یک احساس را در وجود خودش از خاندان مقابلش زنده نگه می‌دارد.

«نفرت»

اما رؤسا حین تعقیب و گریزی، کنار درختی گرفتار می شوند. مجبور می‌شوند تا رسیدن کمک صبر کنند.

از ابتدا برای هم خط و نشان می کشند، اما پس از مدتی یکی از آنها به دیگری شرابی تعارف کرد.

این مرحله‌ی ابتدایی نرم شدن بود که باعث شد در انتها تصمیم بگیرند دشمنی بر سر زمین را کنار گذاشته و ارثی که از گذشتگان به آنها رسیده بود را، به فنا بدهند.

🐺پایان داستان اما به جای رسیدن کمک، گرگ‌ها به نعره‌هایشان پاسخ مثبت دادند.

شاید اگر نفرت در نسلی پیش از آنها، در آتش خودش، خاکستر می‌شد، این نسل با درگیری و گرگ دریده نمی‌شد.

همزمانی خواندن این داستان با فصل توانمندی «بخشش» در کتاب «پرورش توانمندی‌های منش در کودکان و نوجوانان»، باعث شد بیشتر از گذشته، گسترده‌خوانی برایم ارزشمند جلوه کند.

❓در روزهایی که شعله‌های خصومت، خشم و جنگ هرلحظه افروخته‌تر می‌شود، چه کسانی و یا چه کشورهایی، از همه بیشتر خوشحالترند؟

❓افروخته‌تر شدن این شعله‌ها، صدای قهقهه‌های چه افرادی را بلندتر می‌کند؟

❓چه روزی ارث به جا مانده از کینه‌های گذشته را به رودخانه‌ی بخشش هدیه می‌دهیم تا با خود به دریا بریزد و برای همیشه نابود کند؟

❓آیا باید منتظر باشیم، گرگ‌ها، صدایمان را بشنوند و میانمان داوری کنند؟

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا