هر روز میدیدمش. گوشهای میایستاد و لحظاتی اشک میریخت و میرفت. باران اشکهایش کوتاه بود.
انگار دلش نمیخواست همه را به خودش متوجه کند. تنها بر سر آنهایی میبارید که در دل او را صدا میزدند. انگار دلش نمیآمد حتی قطرهای از اشکهایش به زمین بریزد.
من اما بیهوا میباریدم. بر سر هر آنکه مرا میخواست و نمیخواست. همین اختلاف نظر بود که باعث میشد که برایم جذاب باشد.
اگر میخواستم مانند او باشم، باید مدام نگاه تیز میکردم برای دیدن دوردستهای نزدیک.
روزی خسته شدم و خودم را کنارش رساندم.
❓️دلم میخواست بدانم او چگونه انتخاب میکند؟
نفهمیدم. نپرسیدم. حرفی نزد. بارید، همراهش نشدم. دلم گرفت.
انتظار داشتم او شروع کند و از من بپرسد:
چرا آمدی؟
من از او قویتر و بزرگتر بودم. ابری نبودم که خاله نسیم بتواند مرا براحتی از هم جدا کند. البته که طاقت عمو طوفان را هم نداشتم.
فاصله گرفتم. اما زیر چشمی نگاهم به سمتش نشانه میرفت.
خاله نسیم این بار سرعتش را اضافه کرده بود. شاید پدربزرگ باد، نازش را کشیده بود.
زیر چشمی، تبدیل به نگاهی مستقیم شد.
خاله نسیم بدون توجه به نگاه من، او را به تکه پارههای جدا از هم تبدیل کرد. نگاه تکهی بزرگتر را دنبال کردم. کسی آن پایین منتظر بود. در نگاهش، بغضی خفته بود.
من به جایش بر همان نگاه منتظر باریدم. همان تکه بزرگ هم طاقت خانه نسیم را نداشت و ناگهان محو و تبدیل به یک قطره شد.
سنگ و رهایی از هویت-داستانک 20