☠️از مرگ میترسم چون دستم از زندگی کوتاه میشود
☠️از مرگ میترسم چون پایم از گلیمِ زندگی خارج میشود
☠️از مرگ میترسم چون چشمم به تاریکی قبر باز میشود
☠️از مرگ میترسم چون گوشم از شنیدن آواهای فرشتگان میگیرد
☠️از مرگ میترسم چون زندگیام به قدر ارزنی نمیارزد
☠️از مرگ میترسم چون نور زندگی را برای بسیاری تاریک کردم
☠️از مرگ میترسم چون عشق را با غلطگیر از دفترها پاک کردم
☠️از مرگ میترسم چون اشکها را از گونهها پاک نکردم
☠️از مرگ میترسم چون شانه برای گریستن خالی کردم
☠️از مرگ میترسم چون به جای تکیه، به دیگران پشت کردم
☠️از مرگ میترسم چون چوب، لای چرخ دیوانگی گذاشتم
☠️از مرگ میترسم چون به تغییر در تقویمها عادت کردم
☠️از مرگ میترسم چون پنجرهها را بستم که زمزمههای باد را نشنوم
از مرگ میترسم چون ترس و مرگ را برادرانی یافتم که میخواهند حق خواهرشان، زندگی را غصب کنند
🕊اما زندگی نگران ارث و میراثش نبود. او عاشق برادرانش بود.
من تنها کاسهای داغتر از آش برای زندگی بودم.
آنافورا «نگاهم را به … نمیفروشم» را شاید دوست داشته باشید