جستار «سالهای سیاه» از نلسون ماندلا با پاراگراف جذابی تمام شد. ماندلا در خصوص آزادی، ایده بسیار مهمی را مطرح کرد.
هرگز آزاد نخواهم بود اگر آزادی فرد دیگری را از او بگیرم.
روح بزرگ و ستم کشیده او حتی برای زندانبانش نیز آزادی میخواست. روح زندان بانی که علاوه بر زندان جسم، در زندان نفرت و تعصب و کوته فکری نیز، قرار دارد.
روحی که ماندلا برای آزاد کردنش در خود مسئولیت میپنداشت.
این شکل تفکر نسبت به آزادی برایم تازگی داشت. وقتی آن را با یکی از کوچها مطرح کردم، او موضوع دیگری را از ماندلا برایم تعریف کرد. ماندلا در زمان استقلال آفریقا، زندانبانش
را در کافهای میبیند و او را مهمان یک فنجان چای میکند.
مهمانی چای به سکوت میگذرد و با رفتن زندانبان برای اطرافیانمان ماندلا درس مهمی میشود. درسی از آزادی روح رهبرشان.
ماندلا نمونهی امروزی آزادیست. پیامبر ما نیز در روزی که همسایش مریض شده بود و روی سرش زباله نریخت،وقتی فهمید، به عیادتش رفت.
من چگونهام؟ آیا روح من در این چنین آزادی به سر میبرد؟ آیا میلههای تعصب، مسئولیت، عرف و کم بینی را به دور خود نکشیدم؟
از آنجا که حوزه مورد علاقم حوزه خانواده است، بارها مشاهده کردم که خانوادهها برای گرفتن آزادی از فرزندانشان از یکدیگر سبقت میگیرند.
بعضی از آنها حتی حاضرند رابطه خود را با فرزند زیر پا له کنند اما از زندانهایی که خود در آن حضور دارند، رها نشوند.
زندانهای حرف مردم، قضاوت مردم و چشم مردم.
ماندلا برای آزادی جمع کثیری از هموطنانش، بسیار سختی کشید و موفق شد و خود را نیز از تمام زندانهای غرور و خود بزرگ بینی رها ساخت.
من برای آزادی خودم از زندانهای درون ذهنم چه کردم؟